ای دل در بند شبهای بیپایان جان خستهام در سکوت و غبار
ای دل، در بند شبهای بیپایان، جان خستهام در سکوت و غبار تنهایی فرو میرود.
زمان گریز است و خاطرهها چون خاکستر بر باد میریزند، و هیچ امیدی در افق تاریک نمیدرخشد.
اشکهایم بیصدا بر سنگهای سرد گذشته فرو میچکد، و صداهای خفته ی روزگار، تنها پژواک دلتنگیام!
در این خلأ باستانی، من و یادهایم همچون سایههای فراموششده، در میان سکوت ابدی سرگردانیم
زمان گریز است و خاطرهها چون خاکستر بر باد میریزند، و هیچ امیدی در افق تاریک نمیدرخشد.
اشکهایم بیصدا بر سنگهای سرد گذشته فرو میچکد، و صداهای خفته ی روزگار، تنها پژواک دلتنگیام!
در این خلأ باستانی، من و یادهایم همچون سایههای فراموششده، در میان سکوت ابدی سرگردانیم
- ۱۲.۸k
- ۲۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط