قسمت بیست و سوم نبرد بزرگ

( قسمت بیست و سوم: نبرد بزرگ )
.
.
چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... .
.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... .
.
باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... .
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .

#شیعه
#ره_یافته
#تازه_مسلمان
دیدگاه ها (۱)

( قسمت بیست و چهارم: مرا قبول می کنی؟ )..همین طور که غرق فکر...

این قسمت هر کی دلش شکست منم دعا کنه( قسمت بیست و پنجم: خدا، ...

( قسمت بیست و دوم: برایت ندبه می خوانم )..دیگه جون مبارزه کر...

( قسمت بیست و یکم: شفایم بده )..اون جمعه هم عین روزهای قبل، ...

پارت : ۱۸

~حقیقت پنهان~

مآفیآی قرمز من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط