صحنه پارت دهم
شانه بالا می اندازم«فکر نمیکنم» محکم قدم بر میدارم و سمت در خروج میدوم از لابی خارج میشوم و در خیابان میدوم تمام صورتم از اشک هایم خیس بود نمیتوانم درست نفس بکشم اشک هایم را پاک میکنم و جایشان را خط های عمیق رو پیشانی ام میگیرد،دندان هایم بهم قفل شده اند ،قدم هایم را آهسته میکنم . هنوز کاغذ هارا در آغوش گرفته ام و روی چمن های پارک می افتم و نفس های بریده بریده ام سکوت شب را بهم میزند دراز میکشم و چشمانم را میبندم
-واقعا قشنگ بود
صدایش آشنا بود چشمانم را باز نمیکنم «چی؟»
-داستانت
چشمانم را باز میکنم دو پای دراز با کفش های مشکی و گلی جلو ام ایستاده روی چمن ها میشیند «معذرت میخوام من نمی...» میگذارد تا سکوت حرفش را ادامه بدهد از جا بلند میشوم و روی سبزها میشنیم«قشنگ بود؟»
لبخند کمرنگی میزند«خیلی، قشنگ و غمگین» اشک هایم را با گوشه سوییشرتم پاک میکنم سکوت شب میانمان را میگیرد دستم را به زمین میگرم و بلند میشوم«من دیگه باید برم» سرش را بالا می آورد نگاهم میکند ادامه میدهم«توهم قشنگ بازی کردی» لبخند میزند، عقب عقب میروم
-فعلا
دستش را مانند سرباز ها کنار شقیقه اش میگیرد«به سلامت»
نفس عمیقی میکشم و به کاغذ هایم که بوی چمن تازه گرفته بود نگاه میکنم گوشه صفحه اول تا شده بود کاغذ هارا توی کیفم میگذارم به سمت نزدیک ترین مسافر خانه میروم ،پیرزنی با موهای فر و سفید و عینک ته استکانی خیره به تلوزیون بود. زنگ روی میزش را میزنم و بعد چند ثانیه زن بالاخره به سمت من بر میگردد ،نگاهی به سر تا پایم می اندازد
-یه اتاق میخواستم
زن دفترش را بر میدارد و با حوصله ورق میزند
-شبی 95پونت
اسکناس هارا همراه با کارت شناسیم روی میزش میگذارم
نگاهی به کارت و بعد من میکند ارام آرام بر میگردد یک کلید را با دستان لرزانش روبرویم میگذارد «طبقه دوم اتاق سه» کلید را برمیدارم و سمت پله ها میروم«ممنون»
کلید را وارد قفل میکنم و در را باز میکنم اتاقی ساده با یک تخت و میز گرد چوبی سوز هوا از پنجرهای قدمی ای وارد میشد اما به روی خودم نیاوردم
کیفم را روی میز گذاشتم و اماده خواب شدم.....
از خواب بیدار شده بودم و به سقف خیره مانده بودم در افکارم بودم ارام زمزمه کردم«انتشارات پارتیزان» بالاخره از جا بلند میشوم دست و رویم را میشورم از روی مپ ادرس انتشارات را پیدا میکنم و به سمتش راه می افتم
بیش از اندازه شلوغ بود صدای همهمه، زنگ تلفن و چیز های دیگر گوشم را پر کرده بود از پنجره به بیرون خیره ، منتظر مانده بودم
-ببخشید اما موافقت نشد
صدای زن مثل پتک در سرم کوبیده میشود سرم را سمتش میگرم و نگاهش میکنم«چرا؟»
زن هم چهره اش را غمگین نشان میدهد«داستان فوقع العاده است اما، یکم زیادی غمگینه» سر تکان میدهم و کاغذ هارا ازش میگرم«ممنون» به سمت در میروم که در همهمه صدایی اشنا را میشنوم «خانم وکیل» واژه وکیل مرا به سمت صدا باز میگرداند مرد تئاتری کنار میزی کمی اون ور تر ایستاده بود واکنشی نشان نمیدهم و فقط نگاهش میکنم با دستش اشاره میکند تا سمتش بروم قبل ازینکه بتوانم چیزی بگویم با اشاره به من به مردی که پشت میز نشسته میگوید«خودشون هستن» ابروهایم در هم میرود و بهش بر و بر نگاه میکنم درحالی که دو دستش دو طرف میز است و به آن تکیه کرده با نگاه التماس آمیزش جوابم را میدهد کارمند نگاهش را به من میدهد«خانم لطفا اینجارو امضاع کنید» سمتشان میروم و کنارش می ایستدم
نگاهی به فرم و نگاهی به پتینسون میندازم «چیرو..» پتینسون وسط حرفم میپرد«فامیلیشون!فامیلیشون وکیل هست، خانم وکیل نویسنده جدیدمون هستن» نگاه تحقیر امیزی به پسر میکنم ،خودکار را بر میدارم و به کاغذ نگاه میکنم"پیروی از حق امتیاز و انتشار اثر"بی آنکه فکر کنم امضاع میکنم و خودکار را روی میز میگذارم مرد بلافاصله میگوید«خب پس مشکلی نیست میتونید برید فردا پیگری کنید» پتینسون از خوشحالی میخندد «ممنونم متشکرم اقا» زیر لب زمزمه میکنم«یکی طلبم» دوباره به سمت در راه می افتم پشت سرم راه می افتد «هعی واقعا ممنونم ازت» به راهم ادامه میدهد
-خانم وکیل؟ جدی؟
-میدونستم برمیگردیی
-نباید میومدم اینجا
-چاپش نمیکنن؟
-نه نمیکنن
-پس میخوای چیکار کنی
-چرا برات مهمه؟
-همینجوری
-واقعا قشنگ بود
صدایش آشنا بود چشمانم را باز نمیکنم «چی؟»
-داستانت
چشمانم را باز میکنم دو پای دراز با کفش های مشکی و گلی جلو ام ایستاده روی چمن ها میشیند «معذرت میخوام من نمی...» میگذارد تا سکوت حرفش را ادامه بدهد از جا بلند میشوم و روی سبزها میشنیم«قشنگ بود؟»
لبخند کمرنگی میزند«خیلی، قشنگ و غمگین» اشک هایم را با گوشه سوییشرتم پاک میکنم سکوت شب میانمان را میگیرد دستم را به زمین میگرم و بلند میشوم«من دیگه باید برم» سرش را بالا می آورد نگاهم میکند ادامه میدهم«توهم قشنگ بازی کردی» لبخند میزند، عقب عقب میروم
-فعلا
دستش را مانند سرباز ها کنار شقیقه اش میگیرد«به سلامت»
نفس عمیقی میکشم و به کاغذ هایم که بوی چمن تازه گرفته بود نگاه میکنم گوشه صفحه اول تا شده بود کاغذ هارا توی کیفم میگذارم به سمت نزدیک ترین مسافر خانه میروم ،پیرزنی با موهای فر و سفید و عینک ته استکانی خیره به تلوزیون بود. زنگ روی میزش را میزنم و بعد چند ثانیه زن بالاخره به سمت من بر میگردد ،نگاهی به سر تا پایم می اندازد
-یه اتاق میخواستم
زن دفترش را بر میدارد و با حوصله ورق میزند
-شبی 95پونت
اسکناس هارا همراه با کارت شناسیم روی میزش میگذارم
نگاهی به کارت و بعد من میکند ارام آرام بر میگردد یک کلید را با دستان لرزانش روبرویم میگذارد «طبقه دوم اتاق سه» کلید را برمیدارم و سمت پله ها میروم«ممنون»
کلید را وارد قفل میکنم و در را باز میکنم اتاقی ساده با یک تخت و میز گرد چوبی سوز هوا از پنجرهای قدمی ای وارد میشد اما به روی خودم نیاوردم
کیفم را روی میز گذاشتم و اماده خواب شدم.....
از خواب بیدار شده بودم و به سقف خیره مانده بودم در افکارم بودم ارام زمزمه کردم«انتشارات پارتیزان» بالاخره از جا بلند میشوم دست و رویم را میشورم از روی مپ ادرس انتشارات را پیدا میکنم و به سمتش راه می افتم
بیش از اندازه شلوغ بود صدای همهمه، زنگ تلفن و چیز های دیگر گوشم را پر کرده بود از پنجره به بیرون خیره ، منتظر مانده بودم
-ببخشید اما موافقت نشد
صدای زن مثل پتک در سرم کوبیده میشود سرم را سمتش میگرم و نگاهش میکنم«چرا؟»
زن هم چهره اش را غمگین نشان میدهد«داستان فوقع العاده است اما، یکم زیادی غمگینه» سر تکان میدهم و کاغذ هارا ازش میگرم«ممنون» به سمت در میروم که در همهمه صدایی اشنا را میشنوم «خانم وکیل» واژه وکیل مرا به سمت صدا باز میگرداند مرد تئاتری کنار میزی کمی اون ور تر ایستاده بود واکنشی نشان نمیدهم و فقط نگاهش میکنم با دستش اشاره میکند تا سمتش بروم قبل ازینکه بتوانم چیزی بگویم با اشاره به من به مردی که پشت میز نشسته میگوید«خودشون هستن» ابروهایم در هم میرود و بهش بر و بر نگاه میکنم درحالی که دو دستش دو طرف میز است و به آن تکیه کرده با نگاه التماس آمیزش جوابم را میدهد کارمند نگاهش را به من میدهد«خانم لطفا اینجارو امضاع کنید» سمتشان میروم و کنارش می ایستدم
نگاهی به فرم و نگاهی به پتینسون میندازم «چیرو..» پتینسون وسط حرفم میپرد«فامیلیشون!فامیلیشون وکیل هست، خانم وکیل نویسنده جدیدمون هستن» نگاه تحقیر امیزی به پسر میکنم ،خودکار را بر میدارم و به کاغذ نگاه میکنم"پیروی از حق امتیاز و انتشار اثر"بی آنکه فکر کنم امضاع میکنم و خودکار را روی میز میگذارم مرد بلافاصله میگوید«خب پس مشکلی نیست میتونید برید فردا پیگری کنید» پتینسون از خوشحالی میخندد «ممنونم متشکرم اقا» زیر لب زمزمه میکنم«یکی طلبم» دوباره به سمت در راه می افتم پشت سرم راه می افتد «هعی واقعا ممنونم ازت» به راهم ادامه میدهد
-خانم وکیل؟ جدی؟
-میدونستم برمیگردیی
-نباید میومدم اینجا
-چاپش نمیکنن؟
-نه نمیکنن
-پس میخوای چیکار کنی
-چرا برات مهمه؟
-همینجوری
- ۱۸.۷k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط