خانه تهیونگ عمارت اصلی
خانه تهیونگ – عمارت اصلی
ات (+) کنار پنجره نشسته بود. دفتر کوچکش را روی پاهای لرزانش گذاشته بود و با خطی کودکانه، چند جملهی تمرینی کرهای را با مداد کمرنگش مینوشت. هر چند دقیقه یکبار به ساعتی که روی دیوار اتاقش بود نگاه میکرد... تهیونگ هنوز نیامده بود.
در اتاق بهنرمی باز شد و صدای پاشنههای بلند، ورود گویی (_) را اعلام کرد.
گویی (_) با لبخندی ساختگی نزدیک شد. با صدایی گرم، اما نگاهش سردتر از یخ:
— تهیونگ اوپا گفت امشب با من شام میخوره. گفت لازم نیست تو صبر کنی، کوچولو. اون خیلی خستهست از اینکه همیشه صدای لرزونتو میشنوه.
ات با تعجب سرش را بلند کرد. چشمهایش پر از گیجی شد، لبش لرزید:
— ا... اوم... ه... ح... حتی نگفته ب... بامن ق... قرار داره...
گویی نزدیکتر آمد، خودش را خم کرد و دستش را روی شانه ات گذاشت:
— چون نمیخواست ناراحتت کنه. ولی واقعاً باید بفهمی جای تو توی زندگی اون کجاست. تو فقط یه پروژهای. یه بچه که باید تربیت بشه.
ات با بغض فقط سرش را پایین انداخت. جملههای گویی مثل تیغهای نازک، آرام و بیصدا پوست روحش را میبریدند.
🖤 سکانس بعد – اتاق دوربینهای امنیتی
تهیونگ (_)، از پشت دوربین به تصویر گویی و ات نگاه میکرد. لبهایش با خونسردی کامل فنجان قهوهاش را لمس کرد.
چشمان تیرهاش برق زد. با خود زمزمه کرد:
— بازی شروع شد... گویی، بذار ببینم تا کجا میتونی جلو بری.
اما چیزی توی نگاه تهیونگ شکسته بود. حس مالکیت، حس علاقهای که از روز اول نسبت به آن دختر لرزان در پرورشگاه داشت...
او فقط نمیخواست ساده به دستش بیاره. میخواست مطمئن بشه اون دختر... مال خودشه، با انتخاب خودش، با دل خودش، حتی بعد از تحقیر، حتی بعد از دروغها...
🖤 شب – اتاق گویی
گویی روی تخت نشسته بود، با لبخندی شیطانی در حال بررسی دفترچهی نقشههایش بود.
— اول ذهنشو ازش میگیرم... بعد دل تهیونگ رو...
ات (+) کنار پنجره نشسته بود. دفتر کوچکش را روی پاهای لرزانش گذاشته بود و با خطی کودکانه، چند جملهی تمرینی کرهای را با مداد کمرنگش مینوشت. هر چند دقیقه یکبار به ساعتی که روی دیوار اتاقش بود نگاه میکرد... تهیونگ هنوز نیامده بود.
در اتاق بهنرمی باز شد و صدای پاشنههای بلند، ورود گویی (_) را اعلام کرد.
گویی (_) با لبخندی ساختگی نزدیک شد. با صدایی گرم، اما نگاهش سردتر از یخ:
— تهیونگ اوپا گفت امشب با من شام میخوره. گفت لازم نیست تو صبر کنی، کوچولو. اون خیلی خستهست از اینکه همیشه صدای لرزونتو میشنوه.
ات با تعجب سرش را بلند کرد. چشمهایش پر از گیجی شد، لبش لرزید:
— ا... اوم... ه... ح... حتی نگفته ب... بامن ق... قرار داره...
گویی نزدیکتر آمد، خودش را خم کرد و دستش را روی شانه ات گذاشت:
— چون نمیخواست ناراحتت کنه. ولی واقعاً باید بفهمی جای تو توی زندگی اون کجاست. تو فقط یه پروژهای. یه بچه که باید تربیت بشه.
ات با بغض فقط سرش را پایین انداخت. جملههای گویی مثل تیغهای نازک، آرام و بیصدا پوست روحش را میبریدند.
🖤 سکانس بعد – اتاق دوربینهای امنیتی
تهیونگ (_)، از پشت دوربین به تصویر گویی و ات نگاه میکرد. لبهایش با خونسردی کامل فنجان قهوهاش را لمس کرد.
چشمان تیرهاش برق زد. با خود زمزمه کرد:
— بازی شروع شد... گویی، بذار ببینم تا کجا میتونی جلو بری.
اما چیزی توی نگاه تهیونگ شکسته بود. حس مالکیت، حس علاقهای که از روز اول نسبت به آن دختر لرزان در پرورشگاه داشت...
او فقط نمیخواست ساده به دستش بیاره. میخواست مطمئن بشه اون دختر... مال خودشه، با انتخاب خودش، با دل خودش، حتی بعد از تحقیر، حتی بعد از دروغها...
🖤 شب – اتاق گویی
گویی روی تخت نشسته بود، با لبخندی شیطانی در حال بررسی دفترچهی نقشههایش بود.
— اول ذهنشو ازش میگیرم... بعد دل تهیونگ رو...
- ۵.۲k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط