پارت : ۳۸
کیم یوری 23ژانویه 2023، ساعت 19:12
بارون ریز و بی صدا روی آسفالت می نشست ، هوای سئول بوی بهار گرفته بود ، حتی اگر تقویم هنوز بهش نرسیده .
ماشین ، آرام از کوچه ی باریک خانه ی عمو بیرون آمد .یوری کنار پنجره نشسته بود ، پیشانی اش روبه شیشه ی سرد تکیه داده و با چشم هایی که انگار کیلومترها ها دورتر رو میدید ، خیابان ها رو دنبال می کرد .
تهیونگ پشت فرمان بود ، یه دستش روی فرمان ، دست دیگش بی هدف .
پیراهن مشکی اش کمی باز بود و بوی عطرش ، با بوی باران قاطی شده بود ، ترکیبی که هم آرامش میداد ، هم بی قراری میکرد.
تهیونگ بی مقدمه بحث رو شروع کرد :
_میدونی مشکل تو چیه ؟
یوری بدون اینکه نگاهش رو از پنجره بگیره گفت :
+نه ، ولی مطمئنم تو الان میخوای بگی .
_مشکل تو اینه که فکر میکنی اگه سکوت کنی ، من دست از سرت برمیدارم.
+نه ، مشکل من اینه که هنوز نفهمیدی سکوت من ، جواب همه ی سوالاتته.
تهیونگ خندید .
_سکوت منو کنجکاوتر میکنه بیب و اینکه اگه سکوتت جواب سوالات منه باید بگم که سکوت نشانه رضایت است .
+نخیر فقط جواب ابلهان خاموشی است.
جاده از میان تپه های سبز و مه گرفته میگذشت ، دورتر بوی نمک دریا کم کم خودش رو به هوای بارانی تحمیل میکرد .
تهیونگ آهنگ آرومی گذاشت ، ولی صدای خواننده بیشتر زمزمه ای بود که بینشون معلق موند.
تهیونگ گفت :
_وقتی برسیم ، میخوای چیکار کنی ؟
+هیچی ، میرم توی اتاق میخوابم .
_همیشه همین قدر هیجان انگیزی ؟
+همیشه همین قدر خسته م .
تهیونگ نگاه کوتاهی بهش انداخت ، لبخند زد و گفت :
_خستگی رو میشه درمان کرد .... اگه اجازه بدی .
یوری جواب نداد ، فقط به خط بارانی که روی شیشه پایین میومد خیره موند .
[ بعضی خستگی ها درمان نمیخوان ، چون بخشی از تو شدن]
_______________________
کیم یوری 24ژانویه 2023، ساعت 00:25
وقتی رسیدن ، هوا بوی دریا میداد ، بویی که با نم باران قاطی شده بود و مثل پتویی نمناک روی همه چیز افتاده بود .
خانه ی ویلایی پدر و مادرها ، با چراغ های گرم و صدای خنده از داخل ، مثل یک قاب نقاشی بود.
رفتن تو و به همه سلام دادن و چون ساعت از نیمه شب هم گذشته بود ، یوری بدون مکث کیف ش رو برداشت و مستقیم به سمت اتاقی که همیشه مال اون بود رفت ، این ویلا برای عموش بود و همیشه خانوادگی میومدن ولی اینبار تهیونگ هم بود .
صدای تهیونگ از پشت شنیده شد :
_شب بخیر لومیر .
جواب نداد . در رو بست ، پرده ها رو نکشید و روی تخت افتاد ، صدای موج ها از دور میومد ، مثل لالایی ای که قرار نبود آرامش بیاره .
_________________
کیم یوری 24ژانویه 2023، ساعت 3:19.
بیدار شد نه از کابوس ، از صدای آرام پیانو که از طبقه ی پایین میومد ، آهنگی که نمیشناخت ولی حس میکرد آشنا س.
پایین رفت ، تهیونگ پشت پیانو نشسته بود ، با همون پیراهن مشکی ، سرش کمی خم ، انگشت هاش روی کلید ها مثل کسی که داره با یک راز حرف میزنه .
تهیونگ بدون اینکه برگرده گفت :
_فکر نمی کردم بیای.
+عجیبه که بعضی صدا ها،نه بیدارت میکنن،نه آرومت.. ..فقط کاری میکنن که دلت بخواد کنارشون بخوابی حتی اگه هیچوقت نخوابی.
تهیونگ مکث کرد ولی انگشت هاش بی اختیار هنوز روی پیانو میرقصیدن .
یوری نزدیک تر شد ولی فاصله رو حفظ کرد .
+این آهنگ اسم داره ؟
_آره ، بالاد شماره یک از شوپن ، ولی اگه میشد اسمش رو به اسم تو تغییر میدادم.
[این مرد یا داره با من بازی میکنه .... یا داره منو میسازه و هردوش ...ترسناکه.[
تهیونگ نواختن رو متوقف کرد ، سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد .
_بیا بشین ، فقط گوش بده ، امشب موسیقی قراره جای کلمات رو بگیره.
و یوری برای اولین بار تو اون شب حس کرد شاید لازم نیست همه چیز رو با کلمات جواب بده.
ولی شاید تهیونگ داشت یه کادو قبل از ناراحت کردنش بهش میداد....
کسی چه میدونه .......
بارون ریز و بی صدا روی آسفالت می نشست ، هوای سئول بوی بهار گرفته بود ، حتی اگر تقویم هنوز بهش نرسیده .
ماشین ، آرام از کوچه ی باریک خانه ی عمو بیرون آمد .یوری کنار پنجره نشسته بود ، پیشانی اش روبه شیشه ی سرد تکیه داده و با چشم هایی که انگار کیلومترها ها دورتر رو میدید ، خیابان ها رو دنبال می کرد .
تهیونگ پشت فرمان بود ، یه دستش روی فرمان ، دست دیگش بی هدف .
پیراهن مشکی اش کمی باز بود و بوی عطرش ، با بوی باران قاطی شده بود ، ترکیبی که هم آرامش میداد ، هم بی قراری میکرد.
تهیونگ بی مقدمه بحث رو شروع کرد :
_میدونی مشکل تو چیه ؟
یوری بدون اینکه نگاهش رو از پنجره بگیره گفت :
+نه ، ولی مطمئنم تو الان میخوای بگی .
_مشکل تو اینه که فکر میکنی اگه سکوت کنی ، من دست از سرت برمیدارم.
+نه ، مشکل من اینه که هنوز نفهمیدی سکوت من ، جواب همه ی سوالاتته.
تهیونگ خندید .
_سکوت منو کنجکاوتر میکنه بیب و اینکه اگه سکوتت جواب سوالات منه باید بگم که سکوت نشانه رضایت است .
+نخیر فقط جواب ابلهان خاموشی است.
جاده از میان تپه های سبز و مه گرفته میگذشت ، دورتر بوی نمک دریا کم کم خودش رو به هوای بارانی تحمیل میکرد .
تهیونگ آهنگ آرومی گذاشت ، ولی صدای خواننده بیشتر زمزمه ای بود که بینشون معلق موند.
تهیونگ گفت :
_وقتی برسیم ، میخوای چیکار کنی ؟
+هیچی ، میرم توی اتاق میخوابم .
_همیشه همین قدر هیجان انگیزی ؟
+همیشه همین قدر خسته م .
تهیونگ نگاه کوتاهی بهش انداخت ، لبخند زد و گفت :
_خستگی رو میشه درمان کرد .... اگه اجازه بدی .
یوری جواب نداد ، فقط به خط بارانی که روی شیشه پایین میومد خیره موند .
[ بعضی خستگی ها درمان نمیخوان ، چون بخشی از تو شدن]
_______________________
کیم یوری 24ژانویه 2023، ساعت 00:25
وقتی رسیدن ، هوا بوی دریا میداد ، بویی که با نم باران قاطی شده بود و مثل پتویی نمناک روی همه چیز افتاده بود .
خانه ی ویلایی پدر و مادرها ، با چراغ های گرم و صدای خنده از داخل ، مثل یک قاب نقاشی بود.
رفتن تو و به همه سلام دادن و چون ساعت از نیمه شب هم گذشته بود ، یوری بدون مکث کیف ش رو برداشت و مستقیم به سمت اتاقی که همیشه مال اون بود رفت ، این ویلا برای عموش بود و همیشه خانوادگی میومدن ولی اینبار تهیونگ هم بود .
صدای تهیونگ از پشت شنیده شد :
_شب بخیر لومیر .
جواب نداد . در رو بست ، پرده ها رو نکشید و روی تخت افتاد ، صدای موج ها از دور میومد ، مثل لالایی ای که قرار نبود آرامش بیاره .
_________________
کیم یوری 24ژانویه 2023، ساعت 3:19.
بیدار شد نه از کابوس ، از صدای آرام پیانو که از طبقه ی پایین میومد ، آهنگی که نمیشناخت ولی حس میکرد آشنا س.
پایین رفت ، تهیونگ پشت پیانو نشسته بود ، با همون پیراهن مشکی ، سرش کمی خم ، انگشت هاش روی کلید ها مثل کسی که داره با یک راز حرف میزنه .
تهیونگ بدون اینکه برگرده گفت :
_فکر نمی کردم بیای.
+عجیبه که بعضی صدا ها،نه بیدارت میکنن،نه آرومت.. ..فقط کاری میکنن که دلت بخواد کنارشون بخوابی حتی اگه هیچوقت نخوابی.
تهیونگ مکث کرد ولی انگشت هاش بی اختیار هنوز روی پیانو میرقصیدن .
یوری نزدیک تر شد ولی فاصله رو حفظ کرد .
+این آهنگ اسم داره ؟
_آره ، بالاد شماره یک از شوپن ، ولی اگه میشد اسمش رو به اسم تو تغییر میدادم.
[این مرد یا داره با من بازی میکنه .... یا داره منو میسازه و هردوش ...ترسناکه.[
تهیونگ نواختن رو متوقف کرد ، سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد .
_بیا بشین ، فقط گوش بده ، امشب موسیقی قراره جای کلمات رو بگیره.
و یوری برای اولین بار تو اون شب حس کرد شاید لازم نیست همه چیز رو با کلمات جواب بده.
ولی شاید تهیونگ داشت یه کادو قبل از ناراحت کردنش بهش میداد....
کسی چه میدونه .......
- ۲.۷k
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط