عشق تحقیر شده

عشق تحقـیر شده
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
صبح روز بعد، رزان با وجود مچ دست باندپیچی شده، خود را به سالن غذاخوری رساند تا میز صبحانه را آماده کند. درد مچ دستش با هر حرکت تیز می‌زد، اما او سعی می‌کرد تحمل کند.
ناگهان جیمین وارد سالن شد. چهره‌اش سردتر و خشن‌تر از همیشه بود، گویی از دیدن رزان در آنجا خشمگین شده است.
√چرا اینجا ایستادی؟
صدایش مانند شلاق بر پوست رزان فرود آمد.
رزان به سرعت تعظیم کرد.
√دارم میز را برای صبحانه آماده می‌کنم، آقا.
جیمین به مچ دست باندپیچی شده‌اش خیره شد. ناگهان فنجان چای را از روی میز برداشت و محکم روی زمین کوبید. πچه کسی به تو اجازه داده با این وضعیت کار کنی؟ فکر می‌کنی میز ناقص می‌خواهم؟
رزان از ترس به عقب پرید.
+من... من فقط می‌خواستم...
√ساکت!
فریاد زد.
√از جلوی چشمانم دور شو! امروز حق نداری از اتاقت خارج شوی!
خدمتکاران دیگر که در حاشیه ایستاده بودند، با رضایت به هم نگاه کردند. رزان با چشمانی پر از اشک به سرعت از سالن خارج شد.
⛓️ظهر همان روز...
جیمین در دفتر کارش قدم می‌زد. خشم او بی‌دلیل بود و خودش این را می‌دانست. دیدن آن باند سفید روی مچ دست لطیف رزان، چیزی در وجودش به لرزه انداخته بود. هرچه بیشتر سعی می‌کرد این احساس را انکار کند، خشن‌تر می‌شد.ناگهان در دفترش را باز کرد و فریاد زد:
√رزان کجاست؟
یکی از خدمتکاران به سرعت دوید.
=در اتاقش است، آقا. همانطور که دستور دادید.
√بگو بیاد اینجا. حالا!
وقتی رزان با چهره‌ای رنگ پریده و دستان لرزان وارد شد، جیمین به میز کارش اشاره کرد.
√این پرونده‌ها را تا امشب باید مرتب کنی. همه را.
رزان به کوهی از پرونده‌ها نگاه کرد. کار یک هفته در یک بعدازظهر.
+اما آقا... دستم...
جرات کرد اعتراض کند.
جیمین به او نزدیک شد، آنقدر نزدیک که رزان می‌توانست گرمای نفسش را روی صورتش احساس کند.
√اگر حرف دیگری بزنی، سه روز دیگر هم به محرومیتت اضافه می‌کنم.
اشک در چشمان رزان حلقه زد، اما سعی کرد آن را نگه دارد.
+چرا اینقدر با من خشن هستید؟ چه کار اشتباهی انجام داده‌ام؟
سوال رزان مانند خنجری در قلب جونگکوک فرورفت. او به شدت برگشت و به پنجره رفت.
√برو از جلوی چشمانم دور شو.
⛓️غروب همان روز...
جیمین در اتاقش ویسکی می‌نوشید. تصویر رزان با آن چشمان اشک‌آلود و دست باندپیچی شده، ذهنش را رها نمی‌کرد. او می‌دانست که بی‌عدالتی کرده، اما نمی‌توانست تحمل کند که کسی اینقدر روی احساساتش تاثیر بگذارد.
ناگهان در را کوبید.
√رزان!
رزان که هنوز در حال گریه بود، وارد شد.+بله، آقا؟
جیمین به او نگاه کرد. برای یک لحظه، تمام وجودش فریاد می‌زد که او را در آغوش بگیرد، اشک‌هایش را پاک کند، معذرت‌خواهی کند. اما به جای آن، گفت:
√فردا صبح زود باید کل عمارت را تمیز کنی. اگر حتی یک ذره غبار ببینم...
مکث کرد و به مچ دستش نگاه معناداری انداخت.
رزان فقط سر تکان داد و به سرعت خارج شد.جیمین پس از رفتن او، بطری ویسکی را با خشم به دیوار پرتاب کرد. چرا؟ چرا هر بار که سعی می‌کرد از او دوری کند، بیشتر به او نزدیک می‌شد؟ چرا این دختر جوان اینقدر قدرت داشت که او را اینطور دیوانه کند؟
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
پایان پارت ششم
حالا دیگه جیمین کاملاً درگیر جنگ درونی با احساساته...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
୨୧┇𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
دیدگاه ها (۶)

عشق تحقـیر شده 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌...

عشـق تحقیر شده 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌...

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط