کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست

ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز
باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست

شهریارا عقب قافله کوی امید
گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست
دیدگاه ها (۵)

شاید این بار تبر دست درختان افتاد کار صیاد به آهوی گریزان اف...

گاهی سراغم را بگیر از کوچه های آشتی ...از حسِ بی تاب دلت، حس...

سلام بر دوستان در پی پست تولد و کامنتت های تبریک بی نظیری که...

‍ مینویسم... برای قلبی که شکست... ودستی که د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط