هر دم از عمر میرود نفسی

هر دم از عمر میرود نفسی

چون نگه میکنی نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روزه دریابی

خجل آنکس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و باز نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل

باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل بدیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنین هوسی

وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار

دوستی را نشاید این غدار

نیک و بد چون همی بباید مرد

خنک آنکس که گوی نیکی برد

برگ عیشی بگو ز خویش فرست

کس نیارد ز پس تو پیش فرست

عمر برفست و آفتاب تموز

اندکی ماند و خواجه غره هنوز

ای تهی دست رفته در بازار

ترسمت پر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد بخوید

وقت خرمنش خوشه باید چید
«دیباچه گلستان_سعدی» #بخون
دیدگاه ها (۲)

پیماننویسنده: دانیل استیلدر این داستان ماجرای دختر و پسری را...

باد سرد آرام بر صحرا گذشت،                 سبزه‌زاران، رفته‌...

کنایه در لغت به معنای پوشیده سخن گفتن است و در اصطلاح سخنی ا...

کتاب «دایی جان ناپلئون» به قلم «ایرج پزشکزاد» منحصربه‌فردتری...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط