مرحوم میرداماد رضوان الله تعالی علیه فرمود اسحاق بن ابراهیم طاهری که یکی از ...
#
🔅 مرحوم میرداماد رضوان اللّه تعالی علیه فرمود: اسحاق بن ابراهیم طاهری که یکی از بزرگان بوده یک شب در عالم خواب آقا حضرت رسول اکرم - صلی الله علیه و آله - را دید،
🔅 حضرت به او فرمود: قاتل را رها کن . با ترس از خواب بیدار شد. ملازمان خود را طلبید و گفت : این قاتل کیست و در کجاست ؟ گفتند: در اینجا حاضر است و خودش هم اقرار بقتل کرده است .
🔅 او را حاضر کردند اسحق به او گفت اگر راستش را بگوئی تو را رها خواهم کرد قاتل گفت : من با یکسری از رفقایم اهل همه فسادها و لااُبالی گری و عیّاشی و ولگردی بودیم با آنها مرتکب هر حرامی می شدیم و در بغداد بهر عمل زشتی دست می زدیم،
🔅 یک پیرزالی برای ما زن می آورد. یک روز آن پیر زن بر ما وارد شد که باخودش دختری بسیار زیبا آورده بود، آن دختر تا ما را دید و متوجه شد که آن پیر زن او را فریب داده صیحه ای زد و بی هوش پخش زمین شد
🔅 وقتی او را بهوش آوردند فریاد زد و گفت اللّه اللّه از خدا بترسید و دست از من بردارید من این کاره نیستم و این پیر زن غداره مرا فریب داد و گفت در فلان محل تماشائی است و قابل دیدن است و افسانه هائی برایم بافت و مرا راغب گردانید من هم همراهش راهی شدم از خدا بترسید من علویه از نسل حضرت زهرا سلام الله علیها هستم .
🔅 دوستانم به حرفهای او اعتنایی نکردند و جلو آمدند که به او دست درازی کنند من بخاطر حرمت رسول اللّه - صلی الله علیه و آله - غیرتم بجوش آمده و از آنها جلوگیری کردم در نزاعی که با آنها کردم جراحات زیادی بر من وارد شد
🔅 چنانچه می بینی پس من ضربه ای سخت بر او وارد کردم و پیشکسوت آنها را کشتم و دختر را سالم از دست آنها خلاص کردم . دختر وقتی خود را رها دید درباره ام دعا کرد و گفت : همینطور که مرا یاری و کمک کردی خدا تو را یاری کند در این هنگام صدای همسایه ها بلند شد و به خانه ما ریختند در حالی که خنجر خون آلود در دست من بود ومقتول در خون می غلتید مرا گرفتند و اینجا آوردند.
🔅 اسحاق گفت : من تو را به خدا و رسول الله - صلی الله علیه و آله - بخشیدم آن مرد قاتل گفت من هم از همه گناهانم توبه کردم و به حق آن کسیکه مرا به او بخشیدی دیگر گرد گناه و معصیت بر نمی گردم و توبه کردم و کم کم یکی از نیکان گردید.
🔅 مرحوم میرداماد رضوان اللّه تعالی علیه فرمود: اسحاق بن ابراهیم طاهری که یکی از بزرگان بوده یک شب در عالم خواب آقا حضرت رسول اکرم - صلی الله علیه و آله - را دید،
🔅 حضرت به او فرمود: قاتل را رها کن . با ترس از خواب بیدار شد. ملازمان خود را طلبید و گفت : این قاتل کیست و در کجاست ؟ گفتند: در اینجا حاضر است و خودش هم اقرار بقتل کرده است .
🔅 او را حاضر کردند اسحق به او گفت اگر راستش را بگوئی تو را رها خواهم کرد قاتل گفت : من با یکسری از رفقایم اهل همه فسادها و لااُبالی گری و عیّاشی و ولگردی بودیم با آنها مرتکب هر حرامی می شدیم و در بغداد بهر عمل زشتی دست می زدیم،
🔅 یک پیرزالی برای ما زن می آورد. یک روز آن پیر زن بر ما وارد شد که باخودش دختری بسیار زیبا آورده بود، آن دختر تا ما را دید و متوجه شد که آن پیر زن او را فریب داده صیحه ای زد و بی هوش پخش زمین شد
🔅 وقتی او را بهوش آوردند فریاد زد و گفت اللّه اللّه از خدا بترسید و دست از من بردارید من این کاره نیستم و این پیر زن غداره مرا فریب داد و گفت در فلان محل تماشائی است و قابل دیدن است و افسانه هائی برایم بافت و مرا راغب گردانید من هم همراهش راهی شدم از خدا بترسید من علویه از نسل حضرت زهرا سلام الله علیها هستم .
🔅 دوستانم به حرفهای او اعتنایی نکردند و جلو آمدند که به او دست درازی کنند من بخاطر حرمت رسول اللّه - صلی الله علیه و آله - غیرتم بجوش آمده و از آنها جلوگیری کردم در نزاعی که با آنها کردم جراحات زیادی بر من وارد شد
🔅 چنانچه می بینی پس من ضربه ای سخت بر او وارد کردم و پیشکسوت آنها را کشتم و دختر را سالم از دست آنها خلاص کردم . دختر وقتی خود را رها دید درباره ام دعا کرد و گفت : همینطور که مرا یاری و کمک کردی خدا تو را یاری کند در این هنگام صدای همسایه ها بلند شد و به خانه ما ریختند در حالی که خنجر خون آلود در دست من بود ومقتول در خون می غلتید مرا گرفتند و اینجا آوردند.
🔅 اسحاق گفت : من تو را به خدا و رسول الله - صلی الله علیه و آله - بخشیدم آن مرد قاتل گفت من هم از همه گناهانم توبه کردم و به حق آن کسیکه مرا به او بخشیدی دیگر گرد گناه و معصیت بر نمی گردم و توبه کردم و کم کم یکی از نیکان گردید.
- ۹۷۹
- ۳۰ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط