سرنوشت

"سرنوشت "
p,34
.
.
.
کانر : ( مست ) ... ا/تت ‌.... میدونستی شیفته توعم .... به اون غول بیابونی حسودیم میشه لعنتی چرا این قد اونو دوسش داری که شبا .... تو بغلش میخوابی ...؟؟
.
ا/ت : چی میگی کانر ..
.
کوک : پرنس.....س ...‌ بریم بخوابیمم( نیمه مست )
.
.ا/ت : باشه باشه بریم ...
.
ویو ا/ت *
.
همه مست بودن بجز منو و هلن ...دست کوک روگذاشتم دور گردنم و کمکش کردم بریم بالا ...در اتاقو با پاهام باز کردم و کوک رو انداختم روی تخت ...
.
ا/ت : ( دستشو گرفت به کمرش ) هوففف بانی مجبوری مست کنییی؟
.
کوک : اومم
.
ا/ت : هوفف
.
رفتم سمت کوک و تیشرتشو درآوردم.... لپاش قرمز شده بود ‌‌...‌ دلم میخاست گازشون بگیرم .... رفتم و اون ور تخت دراز کشیدم ....
.
کوک :( زیر لب ) تنهام نزار پر....نسسم ... من .. اومم بدون تو .... میمی...رمم
.
به حرفاش اهمیت ندارم وپشتمو کردم بهش ... خیلی خوابم میومد ... چشمام داشت گرم میشد که جونگ کوک دستاشو دور کمرم حلقه کرد ..... قلبم شروع کرد به کوبیدن ... جوری بدنش داغ بود که از زیر لباسم هم میتونستم داغی دستاشو حس کنم ...
و سیاهی....
.
ساعت ۳ صبح ...
.
.
.
جیلیلیلی خماری 😂💔