سیاه پوشیده بود

سیاه پوشیده بود . . . .

به جنگل آمد . . . .

استوار بودم و تنومند . . . . !

من را انتخاب کرد . . . .

دستی به تنه ام کشید ،

تبرش را در آورد و زد . . . .

زد . . . .

محکم و محکم تر . . . .

به خود میبالیدم . . . .

دیگر نمی خواستم درخت باشم . . . .

آینده ی خوبی در انتظارم بود . . . . !

سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان ،

چشمش به درخت دیگری افتاد . . . .

او تنومند تر بود . . . .

مرا رها کرد با زخم هایم ،

او را برد . . . .

و من که نه دیگر درخت بودم ،

نه تخته سیاه مدرسه ای ،

نه عصای پیر مردی . . . .

خشک شدم . . . .

بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه . . . .

ای تبر به دست ،

تا مطمئن نشدی تبر نزن . . . . !

ای انسان ،

تا مطمئن نشدی ، احساس نریز . . . .

زخمی می شود . . . .

در آرزوی تخته سیاه شدن ،

خشک می شود . . . . !!!!
دیدگاه ها (۱۴)

سلام به همگی...نماز روزه هاتون قبول باشه...لازم دیدم یه نکته...

بد عادت شده ای . . . ,ما مردهابس که لی لی به لالایت ،لی لی ب...

خـَـَـــَـَـــــــــَـَــ ــَـَـَـــَـَـــــــــَـَ ــــَدا ...

یک روز در هجوم ِ این تنهایی ،آرام خواهم گرفت . . . .برای همی...

~حقیقت پنهان~

You must love me... P5

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط