قسمت بیست و شش

قسمت بیست و شش
اقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود،همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود ،همه ی ما بچه ها را میبوسید و بعد پیشانی مادر را ....
یک بار یادش رفت ...
چنان قشقرقی ب پا کردیم که اقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت....
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند....
برای همین مامان خیلی عصبانی شد ،بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی"صدا میزنم....
با دلخوری گفت
-گناه دارد شهلا،جلویش باچادر ک مینشینی،مثل غریبه ها هم ک صدایش میزنی...طفلک برادرت نیست ،شوهرت است.....
ایوب خیلی زود با من.صمیمی شد،یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت
-لااقل این جمله ای ک میگویم را تکرار کن ،دل من خوش باشد....
گفتم
-چی دل شما را خوش میکند؟؟
گفت
-به من بگو،مثل بچه ای که به مادرش محتاج است،ب م
احتیاج داری....
شمرده شمرده گفت ک خوب کلماتش را بشنوم
رنگم از خجالت سرخ شد...
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم....
همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز ،یک روزه برگشت ؛با دست پر....
از اینکه اول کاری برایم هدیه اورده بود ،ذوق کرده بودم....
قاب عکس بود...
از کادو بیرون اوردم....
خشکم زد......
عکس خودش بود،درحالی ک میخندید.....
-چقدر خودت را تحویل میگیری،برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت ...
روی تاقچه گذاشت.....
یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش....
-منو هر روز میبینی دلت برام تنگ نمیشه.....
@ta_abad_zende
دیدگاه ها (۱)

قسمت بیست و هفتدوست هایم وقتی توی خیابان من و #ایوب را با هم...

قسمت بیست و هشتدکترها میگفتند سردرد های #ایوب برای ان سه تا ...

قسمت بیست و پنجچند روز ماند ب مراسم عقدمان ،#ایوب رفت ب جبهه...

قسمت بیست و چهاراز خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط