دیوانه ای در شهر بود

دیوانه ای در شهر بود...
میگفتن از رفتن عشقش دیوانه شده است!
روزی دیوانه از کنار جمعی میگذشت
بزرگان جمع به تمسخر به دیوانه گفت: هوی دیوانه !!
میتوانی برای ما شعری بخوانی که ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ " ﺩﻝ " ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
دیوانه گفت:
بله میتوانم!!!

ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ...
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ , ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ...
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ..
دیدگاه ها (۲)

ما انسان ها مثل مداد رنگی هستیم، شاید رنگ مورد علاقه ی یکدیگ...

مـــهم بودن را فراموش ڪنیدتا آرامش نصیب تان شودهرچه ڪمتر نیا...

به جای اینکه به باغ دیگرانسرک بکشید به کار خود بپردازید و هر...

خوشمل بامزه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط