که یادش افتاد تهیونگ پیراهن نپوشیدهپتو را روی تهیونگ اند
که یادش افتاد تهیونگ پیراهن نپوشیده،پتو را روی تهیونگ انداخت و بعد بغلش کرد تا با بدنش تماس پیدا نکنه(دختره مسلمونه😒)بعد از اینکه تهیونگ خوابید بلند شد و شروع کرد به نوشتن <میخواهم به تو بگویم که هر روزی که در کنارت هستم دلم بیشتر برایت تنگ میشود و وابسته تو میشوم،این عشق مثل شعله ای درونم روشن تر میشود،امیدوارم این شعله انقدر محار و رام باشد که زندگی کسی را اتش نزند> دفتر چه را بست و کنار تهیونگ خوابید،دیر بود،خیلی دیر بود چون همین شعله زندگی اون پسرک سیاه پوش یا بهتره بگم،عاشق دوم را اتش زده بود،پسرک سیاه پوش وقتی به خونه رفت بلند بلند گریه میکرد و اجازه نمیداد کسی وارد اتاق بشود،قلب نرم و کوچکش شکسته بود،تمام شب گریه کرد و در اخر با صورتی گریان و قلب جدیدی که تونسته بود با چند تکه کوچک از قلب قبلی بسازه و به سختی بهم وسل کنه از اتاق بیرون اومد و اماده رفتن به سر کار شد،جیمین تصمیم گرفته بود به پاریس بره چون کار های مهمی داشت،دشمن هایی داشت که طمع هولیدنگ را داشتن،وقتی به پاریس،شهر کودکیش رسید بوی عطر های گرون،نون های تازه پخته شده و نسیم تازه به مشامش خورد،خوشحال بود که دوباره به شهر قدیمیش اومده و طبعا حالا که سوا هم کنارش بود خوشحال تر بود،سوا که با دیدن این شهر بزرگ خوشحال بود سریع گفت"من راجب پارک های بزرگ اینجا شنیدم،پارک قشنگی توی پاریسه که خیلی میخوام ببینمش،میتونم برم؟"جیمین نگاهش شیطنت امیز بهش کرد و گفت"باهم میریم"سوا تعظیم کوچکی کرد و وارد هتل شد،جیمین به مردانش دستور داد جلوی هتل بمونند و خودش شروع کرد به پیاده روی،تمام شهر را میشناخت مثل دوازده سال پیش نقطه نقطه را حفظ بود،بوی نسیم خنک و سبزه ها،خاک تازه و تمیز،عطر ادم های مختلف که از کنارش رد میشدند مستش میکرد،خورشید بر خلاف مواقع دیگه ارام و ملایم میتابید و مثل بهار بود،جونگ کوک به سر کار رفت و چون خواهرش باید کنار یونگی میموند خودش تمام مدت در کافه و بار کار میکرد،برای همه قهوه اماده میکرد،
- ۲.۰k
- ۳۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط