The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 1۹
سه روز گذشته بود.
سه روزی که نه خواب داشتی، نه اشتها، نه حتی توان نگاه کردن به نقاشیهایی که از جیمین کشیده بودی.
باران بند آمده بود، اما بویش هنوز در هوا میسوخت، درست مثل دود آتش.
هر شب، صدایی که شبیه جیمین بود، از پشت پنجره صدات میزد؛ آرام، گنگ، مثل کسی که در خوابی دور افتاده باشد:
> «من نزدیکم… فقط چشماتو ببند…»
اما میترسیدی.
میترسیدی اگر چشمهایت را ببندی، کسی که برمیگرده جیمین نباشه.
صبح روز چهارم، درب اتاق با ضربهی آرامی باز شد.
وقتی برگشتی، قلبت از شدت ضربان به گلوت رسید.
او بود.
جیمین… یا چیزی که شبیه او بود.
موهایش خیس بود، انگار هنوز از میان باران میآمد.
لبخندی داشت، اما لبخندش نیمهتمام میماند، مثل کسی که یادش رفته چطور شادی را کامل کند.
چشمهایش همان چشمها بود، اما پشت آنها چیزی تاریک موج میزد؛ چیزی مثل انعکاس چتر سفید در آب زلال.
– جیمین؟
او سرت را میان دستانش گرفت؛ دستهایی گرم، اما لرزان.
– من برگشتم… دیدی؟
بهت گفتم میتونم برگردم.
نفسهات سنگین شدند.
– تو… خوبی؟
– عالیام. فقط…
– چیزی لحظهای نگاهش را تار کرد –
فقط صداش هنوز میاد.
– صدای کی؟
– یورا.
میگه عجله کنم. میگه زمان ما کامل نشده…
بغضت ترک خورد.
– جیمین… تو انتخاب کردی اینجا رو، من رو… یادت میاد؟
او پلک زد.
چندبار.
انگار تلاش میکرد چیزی را از اعماق ذهنش بالا بکشد.
– من…
سکوت کرد.
– باید یادم بیاد، درسته؟
وقتی چشمانش را بست، سرش را به شانهات تکیه داد.
بازوانش اطرافت حلقه شد، اما آغوشش دو حس داشت:
گرمای آشنا،
و سرمای چیزی که نه لمسش میکردی و نه میدیدی، اما میدانستی هست.
زمزمه کرد:
– تو همیشه نور بودی… ولی یه انسان نمیتونه با یه سایه نصفه بمونه…
خشکت زد، به آرامی لب زدی.
– یعنی چی؟
دستت را گرفت.
انگشتانش میلرزیدند.
– یعنی… من هر دو رو حس میکنم.
هم تو رو… هم اون رو.
– جیمین…
– من تو رو میخوام، اما اون منو صدا میزنه.
از پشت سرش صدای باریک و خفهای پیچید.
یک صدای زنانه، نزدیک، خیلی نزدیک.
اما در اتاق هیچکس بهجز شما نبود.
> «قولت رو یادت نره… هنوز تموم نشده.»
چهرهی جیمین لحظهای سفید شد، درست مثل گچ.
چشمانش را محکم بست، انگار کسی از درون سرش حرف میزد.
– سکوت کن… خواهش میکنم… ساکت شو...
با بهت بهش خیره شدی.
– با کی حرف میزنی؟
– با تو نیستم… با اونم...
صدای یورا دوباره آمد، این بار صاف و واضح:
> «اگر تو نورش باشی، من سایهاشم. او نمیتواند تو را بدون من داشته باشد.»
جیمین زیر لب گفت:
– این درست نیست… من… من آزاد شدم…
> «نه. هنوز برنگشتی.»
از جا بلند شدی، قدمی عقب رفتی.
– جیمین… اون… با تو برگشته؟
او لبخندی زد، تلخ، شکسته.
– شاید.
شاید هم من با او برگشتم.
سایهای در گوشهی اتاق تکان خورد.
باران روی شیشهها شروع به چکیدن کرد ولی بیرون آفتابی بود، درست مثل هوای بهاری.
جیمین قدمی به سمتت آمد.
انگشتش را به صورتت کشید.
– خواهش میکنم… نترس.
من هنوز همون آدمم.
دلت لرزید.
– اما یه بخش دیگه هم همراهته…
– فقط باید انتخاب کنم… ولی نمیتونم.
هنوز نه.
سرد و گرم، نور و سایه، همزمان باهم، پدیده ای نادر شکل گرفته بود.
در چشمانش دیدی:
او برگشته…
خودشه، اما هنوز کامل نیست.
و پشت سرش، برای یک لحظه کوتاه، چتر سفید یورا را دیدی.
بسته. بیصدا. انگار منتظر.
ادامه دارد.....
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 1۹
سه روز گذشته بود.
سه روزی که نه خواب داشتی، نه اشتها، نه حتی توان نگاه کردن به نقاشیهایی که از جیمین کشیده بودی.
باران بند آمده بود، اما بویش هنوز در هوا میسوخت، درست مثل دود آتش.
هر شب، صدایی که شبیه جیمین بود، از پشت پنجره صدات میزد؛ آرام، گنگ، مثل کسی که در خوابی دور افتاده باشد:
> «من نزدیکم… فقط چشماتو ببند…»
اما میترسیدی.
میترسیدی اگر چشمهایت را ببندی، کسی که برمیگرده جیمین نباشه.
صبح روز چهارم، درب اتاق با ضربهی آرامی باز شد.
وقتی برگشتی، قلبت از شدت ضربان به گلوت رسید.
او بود.
جیمین… یا چیزی که شبیه او بود.
موهایش خیس بود، انگار هنوز از میان باران میآمد.
لبخندی داشت، اما لبخندش نیمهتمام میماند، مثل کسی که یادش رفته چطور شادی را کامل کند.
چشمهایش همان چشمها بود، اما پشت آنها چیزی تاریک موج میزد؛ چیزی مثل انعکاس چتر سفید در آب زلال.
– جیمین؟
او سرت را میان دستانش گرفت؛ دستهایی گرم، اما لرزان.
– من برگشتم… دیدی؟
بهت گفتم میتونم برگردم.
نفسهات سنگین شدند.
– تو… خوبی؟
– عالیام. فقط…
– چیزی لحظهای نگاهش را تار کرد –
فقط صداش هنوز میاد.
– صدای کی؟
– یورا.
میگه عجله کنم. میگه زمان ما کامل نشده…
بغضت ترک خورد.
– جیمین… تو انتخاب کردی اینجا رو، من رو… یادت میاد؟
او پلک زد.
چندبار.
انگار تلاش میکرد چیزی را از اعماق ذهنش بالا بکشد.
– من…
سکوت کرد.
– باید یادم بیاد، درسته؟
وقتی چشمانش را بست، سرش را به شانهات تکیه داد.
بازوانش اطرافت حلقه شد، اما آغوشش دو حس داشت:
گرمای آشنا،
و سرمای چیزی که نه لمسش میکردی و نه میدیدی، اما میدانستی هست.
زمزمه کرد:
– تو همیشه نور بودی… ولی یه انسان نمیتونه با یه سایه نصفه بمونه…
خشکت زد، به آرامی لب زدی.
– یعنی چی؟
دستت را گرفت.
انگشتانش میلرزیدند.
– یعنی… من هر دو رو حس میکنم.
هم تو رو… هم اون رو.
– جیمین…
– من تو رو میخوام، اما اون منو صدا میزنه.
از پشت سرش صدای باریک و خفهای پیچید.
یک صدای زنانه، نزدیک، خیلی نزدیک.
اما در اتاق هیچکس بهجز شما نبود.
> «قولت رو یادت نره… هنوز تموم نشده.»
چهرهی جیمین لحظهای سفید شد، درست مثل گچ.
چشمانش را محکم بست، انگار کسی از درون سرش حرف میزد.
– سکوت کن… خواهش میکنم… ساکت شو...
با بهت بهش خیره شدی.
– با کی حرف میزنی؟
– با تو نیستم… با اونم...
صدای یورا دوباره آمد، این بار صاف و واضح:
> «اگر تو نورش باشی، من سایهاشم. او نمیتواند تو را بدون من داشته باشد.»
جیمین زیر لب گفت:
– این درست نیست… من… من آزاد شدم…
> «نه. هنوز برنگشتی.»
از جا بلند شدی، قدمی عقب رفتی.
– جیمین… اون… با تو برگشته؟
او لبخندی زد، تلخ، شکسته.
– شاید.
شاید هم من با او برگشتم.
سایهای در گوشهی اتاق تکان خورد.
باران روی شیشهها شروع به چکیدن کرد ولی بیرون آفتابی بود، درست مثل هوای بهاری.
جیمین قدمی به سمتت آمد.
انگشتش را به صورتت کشید.
– خواهش میکنم… نترس.
من هنوز همون آدمم.
دلت لرزید.
– اما یه بخش دیگه هم همراهته…
– فقط باید انتخاب کنم… ولی نمیتونم.
هنوز نه.
سرد و گرم، نور و سایه، همزمان باهم، پدیده ای نادر شکل گرفته بود.
در چشمانش دیدی:
او برگشته…
خودشه، اما هنوز کامل نیست.
و پشت سرش، برای یک لحظه کوتاه، چتر سفید یورا را دیدی.
بسته. بیصدا. انگار منتظر.
ادامه دارد.....
- ۷.۱k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط