پادگان خاطرات
رسیدیم حمیدیه، پادگان ثامن الائمه…
یه پادگان ساده، ساکت، خاکی، اما پر از نفسهای قدیمی.
جایی که انگار دیواراش هم خاطره نگه داشته؛
صدای قدمهای کسایی که سالها پیش از همین خاک رد شدن، هنوز تو هوا مونده.
کولههامونو گذاشتیم زمین
و برای یه لحظه،
فکر کردم چقدر عجیبه…
ما دخترای امروز،
تو جایی نفس میکشیم که یه زمانی
جوونایی با دلهای خیلی خیلی بزرگتر از سنشون ایستادن.
هوای اینجا یه حس خاص داره…
نه غم، نه شادی.
یه چیزی وسط این دوتاست،
یه آرومِ پرمعنا.
انگار پادگان میگه:
«خستهای؟ بیا. اینجا جای دلهایییه که راه رو ادامه میدن.»
و من
با همون خستگیِ قاطیشده با شوق،
قدم گذاشتم داخلش
و حس کردم
امشب خوابمون،
بین همین دیوارهای ساده،
حس و رنگ دیگهای خواهد داشت.
یه پادگان ساده، ساکت، خاکی، اما پر از نفسهای قدیمی.
جایی که انگار دیواراش هم خاطره نگه داشته؛
صدای قدمهای کسایی که سالها پیش از همین خاک رد شدن، هنوز تو هوا مونده.
کولههامونو گذاشتیم زمین
و برای یه لحظه،
فکر کردم چقدر عجیبه…
ما دخترای امروز،
تو جایی نفس میکشیم که یه زمانی
جوونایی با دلهای خیلی خیلی بزرگتر از سنشون ایستادن.
هوای اینجا یه حس خاص داره…
نه غم، نه شادی.
یه چیزی وسط این دوتاست،
یه آرومِ پرمعنا.
انگار پادگان میگه:
«خستهای؟ بیا. اینجا جای دلهایییه که راه رو ادامه میدن.»
و من
با همون خستگیِ قاطیشده با شوق،
قدم گذاشتم داخلش
و حس کردم
امشب خوابمون،
بین همین دیوارهای ساده،
حس و رنگ دیگهای خواهد داشت.
- ۲.۲k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط