پارت
#پارت_۸۴
نگاهم که به چشماش افتاد....دلم لرزید...نمیدونم چی بود....چرا اینطور شد...اما حس خوبی داشت....
هــآمــیــن:
این دختر چی داشت که حال و روز من این شده بود....چرا بهش عادت کرده بودم....چرا انقدر تو زندگیم نقش مهمی پیدا کرده بود...خدایا خودت کمکم کن...
با صدای زنگ گوشی جفتمون از اون حالت دراومدیم...سریع رفت طرف گوشیش و جواب داد
-الو
......-
-ای وای باشه الان میام...
.....-
-خداحافظ...
روبه من کرد و نفس عمیقی کشید...
-من باید برم....کلاسم تا نیم ساعت دیگه شروع میشه...
بلند شدم..
-پس سریع اماده شو میرسونمت...
-نه نمیخواد خودم میرم
موندم یکم نگاهش کردم که کار دسش اومد و فهمید از حرفم کوتاه نمیام...
بدو رفت بالا و دو دقیقه ای برگشت...
منم که اماده بودم...سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتیم سمتش...
وقتی جفتمون سوار ماشین شدیم صدای موزیک تو تو ماشین پخش شد...
از اون موقع که کیوان گزاشته بودش...اومدم قطعش کنم که چشم خورد به آنالی....
داشت با ریتم اهنگ پاشو تکون میداد و زیر لب میخوند...دستمو کشیدم عقب...
ماشین راه انداختم سمت دانشگاه...
-شما هم ارون افشار گوش میدید؟؟!
با کلی تعجب این حرفو زد...
-نه...منـ مدت هاست اهنگ گوش نمیدم...اینم فلش کیوانه..جاش گزاشته...
سرشو تکون داد و یه اهانی زیر لب گفت...
دوست داشتم حرف بزنه...نمیخواستم ساکت باشه...
-تو چطور..؟؟! چی گوش میدی..از کی؟؟!!
-راستش من اهنگ زیاد گوش میدم....خواننده خاصی ندارم هر اهنگی ریتم قشنگی یا متن قشنگی داشت گوش میدم...ولی بیشتر ارون افشار و ایهام...یا رضا بهرام...شما هم گوش بدید خیلی خوبه...
من دوست داشتم فقط اون حرف بزنه...این یه ماه قشنگـ ترین موسیقی برای من صداش بود...
-باشه....پس یه فلش بهت میدم واسم اهنگ قشنگ بزن روش...
-من؟؟!!!
-اره...
-چشم...
نزدیک دانشگاه بودیم اما نمیتونستم جلوتر برم...ترافیک خیلی سنگین بود....
-همینجا خوبه خودم میرم بقیشو...
-باش پس هواستو بده..
-چشم..
خواست پیاده بشه که دستشو گرفتم...
اروم برگشت سمتم...
-خودم میام دنبالت....زنگی بهم بزن...
-نه ممنون مزاحم شما نمیشم...
-یادت رفته شام قراره بریم بیرون....تازه من امروز کاری ندارم...پس زنگ بزن...
-چشم...خداحافظ..
-خداحافظ
وقتی از دیدم خارج شد...ماشین و به حرکت دراوردم و تو خیابونا چرخ میخوردم...فکرم مشغول بود #حقیقت_رویایی⛅🍂
لایک و کامنت فراموش نــشه😉
(بچه ها لطفا نگید چرا دیر میزاری...یا چرا کم میزاری...منم اینور گوشی زندگی دارم درس دارم...تازه امتحاناتم هم نهایین...روزه میگیرم...کمک خانوادم میکنم...بچه بزرگ خانوادم و همه توقع دارن ازم...تو درسا داداشم و اجیم کمک میکنم..برا همینه زیاد وقت نمیکنم...ولی دارم تمام سعیم رو میکنم...ممنونم از همگیتون که تا اینجا با بد قالی های من کنار اومدید و رمانم رو دنبال میکردید❤❤❤
نگاهم که به چشماش افتاد....دلم لرزید...نمیدونم چی بود....چرا اینطور شد...اما حس خوبی داشت....
هــآمــیــن:
این دختر چی داشت که حال و روز من این شده بود....چرا بهش عادت کرده بودم....چرا انقدر تو زندگیم نقش مهمی پیدا کرده بود...خدایا خودت کمکم کن...
با صدای زنگ گوشی جفتمون از اون حالت دراومدیم...سریع رفت طرف گوشیش و جواب داد
-الو
......-
-ای وای باشه الان میام...
.....-
-خداحافظ...
روبه من کرد و نفس عمیقی کشید...
-من باید برم....کلاسم تا نیم ساعت دیگه شروع میشه...
بلند شدم..
-پس سریع اماده شو میرسونمت...
-نه نمیخواد خودم میرم
موندم یکم نگاهش کردم که کار دسش اومد و فهمید از حرفم کوتاه نمیام...
بدو رفت بالا و دو دقیقه ای برگشت...
منم که اماده بودم...سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتیم سمتش...
وقتی جفتمون سوار ماشین شدیم صدای موزیک تو تو ماشین پخش شد...
از اون موقع که کیوان گزاشته بودش...اومدم قطعش کنم که چشم خورد به آنالی....
داشت با ریتم اهنگ پاشو تکون میداد و زیر لب میخوند...دستمو کشیدم عقب...
ماشین راه انداختم سمت دانشگاه...
-شما هم ارون افشار گوش میدید؟؟!
با کلی تعجب این حرفو زد...
-نه...منـ مدت هاست اهنگ گوش نمیدم...اینم فلش کیوانه..جاش گزاشته...
سرشو تکون داد و یه اهانی زیر لب گفت...
دوست داشتم حرف بزنه...نمیخواستم ساکت باشه...
-تو چطور..؟؟! چی گوش میدی..از کی؟؟!!
-راستش من اهنگ زیاد گوش میدم....خواننده خاصی ندارم هر اهنگی ریتم قشنگی یا متن قشنگی داشت گوش میدم...ولی بیشتر ارون افشار و ایهام...یا رضا بهرام...شما هم گوش بدید خیلی خوبه...
من دوست داشتم فقط اون حرف بزنه...این یه ماه قشنگـ ترین موسیقی برای من صداش بود...
-باشه....پس یه فلش بهت میدم واسم اهنگ قشنگ بزن روش...
-من؟؟!!!
-اره...
-چشم...
نزدیک دانشگاه بودیم اما نمیتونستم جلوتر برم...ترافیک خیلی سنگین بود....
-همینجا خوبه خودم میرم بقیشو...
-باش پس هواستو بده..
-چشم..
خواست پیاده بشه که دستشو گرفتم...
اروم برگشت سمتم...
-خودم میام دنبالت....زنگی بهم بزن...
-نه ممنون مزاحم شما نمیشم...
-یادت رفته شام قراره بریم بیرون....تازه من امروز کاری ندارم...پس زنگ بزن...
-چشم...خداحافظ..
-خداحافظ
وقتی از دیدم خارج شد...ماشین و به حرکت دراوردم و تو خیابونا چرخ میخوردم...فکرم مشغول بود #حقیقت_رویایی⛅🍂
لایک و کامنت فراموش نــشه😉
(بچه ها لطفا نگید چرا دیر میزاری...یا چرا کم میزاری...منم اینور گوشی زندگی دارم درس دارم...تازه امتحاناتم هم نهایین...روزه میگیرم...کمک خانوادم میکنم...بچه بزرگ خانوادم و همه توقع دارن ازم...تو درسا داداشم و اجیم کمک میکنم..برا همینه زیاد وقت نمیکنم...ولی دارم تمام سعیم رو میکنم...ممنونم از همگیتون که تا اینجا با بد قالی های من کنار اومدید و رمانم رو دنبال میکردید❤❤❤
- ۱۴.۲k
- ۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط