حکیم عسکر
آقای "عسکر حکیم" (به تاجیکی: Аскар Ҳаким) شاعر و دولتمرد تاجیک و رییس پیشین اتحادیهی نویسندگان تاجیکستان است.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
تاجیکستان، آب و خاکم آب و خاک پاک توست،
تو مرا هم جای جان، هم جای دل، هم جای چشم
من قدم چون مینهم، در زیر پایم خاک توست،
گرد خاک ترا تبرّک مینهم بالای چشم
گر کسی یک گرد تو در بهر و بر گم میکند،
او نه گرد خاک پاکت، بلکه سر گم میکند
تا زبان بکشایم از عشقت، مرا بکشا زبان،
تا به دهقان چون زمین پخته بخشایم سرور
تا ستایم کوه و وادیت چو دریای روان،
کرده گردان پرّهها را، کان شود دریای نور
عشق من هرگز نباشد در زبان و در سخن،
بس که عشق تو دمیده جای جانم در بدن
بادها در پشتهها از مهر من خواند سرود،
موجها در رودها از عشق من خواند غزل،
آفتاب از قلّهها از صدق من گوید درود،
تاجیکستان، بهر تو، عشق عزیز بیبدل
من بلندم از سما، تا زیر گردون تویم،
در رگ و شریان تو یک قطرة خون تویم
داستان نصرت تو در زمین و آسمان،
اختران روی لوایت کرده از گردون نزول
گرچه همچون تاجیکستان ارز و طول تو عیان،
لیک همچون خاک تاجیکان نداری ارز و طول
ریشهی تاجیک رود از خطّهای بر خطّهای،
با همه علم و فنش از قطعهای بر قطعهای
از ازل این کوهساران همچو بام تاجیک است،
بام هر یک تاجیکی باشد به گردون همجوار
از نیاگان یادگار ما چو نام تاجیک است،
تاجیکستان است و استقلال از ما یادگار
سبز باشی، خاک تاجیک، همجوار آسمان،
تا زیم اندر کنارت همکنار آسمان.
(۲)
زیر طاقت کمانداران، به دل رمیده غمگینم
به کمان چگونه خو گیرم، به کمین چگونه بنشینم
به کمر شکستگان هرگز، نبُوَد مرا زبردستی
که عداوت است تلقینم، که محبت است آیینم
خود اگرچه گشنه میمیرم، قد آسمان بیزنهار
ز کبوتران و گنجشکان، نکند شکار، شاهینم
به دلم چه میزنی دشنه، تو همه به خون من تشنه
که صحت نگشته تا امروز، اثرات زخمِ آیینم
و زبان مردم پایین، همه پرسش درست و راست
و زبان مردم بالا، همه پاسخ دروغینم
اگر از طریق کجگردی، شده همنشین شه، فرزین
نه بُوَد هوای شاهانم، نه بُوَد خصال فرزینم
سیلان باد نوروزی، به چمن ره آورَد بویی
و بهار مشخص گردد چه کنم به طبع گلچینم
دل ساده را دهم تسکین، به جهان اگرچه میدانم
برسد زمان رنگینم، نرود زمان دیرینم.
(۳)
اسپی در مرغ زار خرم و سر سبز
چون هیکل ایستاده و خاموش است
او به علفها نمیزند دهنی هیچ
سر بالا کرده و سراپا گوش است
گرچه به سر دارد او هوای دویدن
لیک کجا چارهای، دو پایش بند است
یابد از بند اگر رهایی روزی
سنب وی و دشت آسمان بلند است.
...
یال شفق گون او به زیر آویزان
پرشده چشمش ز آب حسرت و اندوه
گشته چو صندوق غصه سینه پهنش
بار به پایش بود گرانی صد کوه.
...
غصه دل را فزاید اسپ کشن بند
کاسپ نتازد شود خر پرواری
دامن این دشت پایگاه امید است
اسپ به بند است نیست مرد سواری!
◇ نمونهی شعر:
(۱)
تاجیکستان، آب و خاکم آب و خاک پاک توست،
تو مرا هم جای جان، هم جای دل، هم جای چشم
من قدم چون مینهم، در زیر پایم خاک توست،
گرد خاک ترا تبرّک مینهم بالای چشم
گر کسی یک گرد تو در بهر و بر گم میکند،
او نه گرد خاک پاکت، بلکه سر گم میکند
تا زبان بکشایم از عشقت، مرا بکشا زبان،
تا به دهقان چون زمین پخته بخشایم سرور
تا ستایم کوه و وادیت چو دریای روان،
کرده گردان پرّهها را، کان شود دریای نور
عشق من هرگز نباشد در زبان و در سخن،
بس که عشق تو دمیده جای جانم در بدن
بادها در پشتهها از مهر من خواند سرود،
موجها در رودها از عشق من خواند غزل،
آفتاب از قلّهها از صدق من گوید درود،
تاجیکستان، بهر تو، عشق عزیز بیبدل
من بلندم از سما، تا زیر گردون تویم،
در رگ و شریان تو یک قطرة خون تویم
داستان نصرت تو در زمین و آسمان،
اختران روی لوایت کرده از گردون نزول
گرچه همچون تاجیکستان ارز و طول تو عیان،
لیک همچون خاک تاجیکان نداری ارز و طول
ریشهی تاجیک رود از خطّهای بر خطّهای،
با همه علم و فنش از قطعهای بر قطعهای
از ازل این کوهساران همچو بام تاجیک است،
بام هر یک تاجیکی باشد به گردون همجوار
از نیاگان یادگار ما چو نام تاجیک است،
تاجیکستان است و استقلال از ما یادگار
سبز باشی، خاک تاجیک، همجوار آسمان،
تا زیم اندر کنارت همکنار آسمان.
(۲)
زیر طاقت کمانداران، به دل رمیده غمگینم
به کمان چگونه خو گیرم، به کمین چگونه بنشینم
به کمر شکستگان هرگز، نبُوَد مرا زبردستی
که عداوت است تلقینم، که محبت است آیینم
خود اگرچه گشنه میمیرم، قد آسمان بیزنهار
ز کبوتران و گنجشکان، نکند شکار، شاهینم
به دلم چه میزنی دشنه، تو همه به خون من تشنه
که صحت نگشته تا امروز، اثرات زخمِ آیینم
و زبان مردم پایین، همه پرسش درست و راست
و زبان مردم بالا، همه پاسخ دروغینم
اگر از طریق کجگردی، شده همنشین شه، فرزین
نه بُوَد هوای شاهانم، نه بُوَد خصال فرزینم
سیلان باد نوروزی، به چمن ره آورَد بویی
و بهار مشخص گردد چه کنم به طبع گلچینم
دل ساده را دهم تسکین، به جهان اگرچه میدانم
برسد زمان رنگینم، نرود زمان دیرینم.
(۳)
اسپی در مرغ زار خرم و سر سبز
چون هیکل ایستاده و خاموش است
او به علفها نمیزند دهنی هیچ
سر بالا کرده و سراپا گوش است
گرچه به سر دارد او هوای دویدن
لیک کجا چارهای، دو پایش بند است
یابد از بند اگر رهایی روزی
سنب وی و دشت آسمان بلند است.
...
یال شفق گون او به زیر آویزان
پرشده چشمش ز آب حسرت و اندوه
گشته چو صندوق غصه سینه پهنش
بار به پایش بود گرانی صد کوه.
...
غصه دل را فزاید اسپ کشن بند
کاسپ نتازد شود خر پرواری
دامن این دشت پایگاه امید است
اسپ به بند است نیست مرد سواری!
- ۱.۵k
- ۰۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط