عشق تحقیر شده
عشـق تحقـیر شده
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هوا سرد بود، اما گرمای بدن جیمین که پشتش ایستاده بود، رزان را از درون میسوزاند. دستهای او محکم اما ملایم دور کمر باریکش حلقه شده بود و نفسهای گرمش روی گردن برهنهاش حس میشد.
√نترس...
جیمین در گوشش زمزمه کرد، صدایش مانند ابریشمی نرم که روی پوست میخزد.
√امشب فقط من و تو هستیم.
رزان میلرزید، اما نه از سرما. از شدت احساساتی که وجودش را درمینوردید. جیمین او را از آشپزخانه بیرون کشیده بود، بیهیچ توضیحی، و حالا اینجا در حیاط خلوت عمارت بودند، زیر نور مهتابی که از لابهلای ابرها میتابید.
+جیمین...
سعی کرد اعتراض کند، اما جیمین انگشتش را روی لبهایش گذاشت
√فقط امشب را به من بده.
سپس او را برگرداند تا روبهرویش شود. در نور نقرهای ماه، چهره جیمین مانند مجسمهای از جنس رویا بود. موهای نقره ایاش که کمی به جلو ریخته بود، چشمان تاریک و عمیقش که گویی تمام اسرار جهان را در خود نگه داشته بود.
√میدانی چرا تو را اینجا آوردم؟
پرسید، دستش را به آرامی روی گونه رزان گذاشت.رزان سرش را به علامت منفی تکان داد.
√چون از دیدن اینکه دیگران به تو نزدیک میشوند، دارم دیوانه میشوم.
صدایش لرزشی داشت که رزان هرگز قبل از این نشنیده بود.
√وقتی دیدم امروز آن محافظ جدید چطور به تو نگاه کرد...
دستهایش محکمتر شد.
√گاهی فکر میکنم باید تو را در جایی قفل کنم که فقط من بتوانم تو را ببینم. فقط من بتوانم تو را لمس کنم.
رزان نفسش در سینه حبس شد.
+این... دیوانهوار است.
√میدانم.
جیمین خندید، خندهای تلخ و شیرین.
او را نزدیکتر کشید، تا جایی که رزان میتوانست ضربان قلب تندش را احساس کند.
√هر شب خواب تو را میبینم. هر روز با دیدن تو، وجودم آتش میگیرد. و من دیگر نمیتوانم این را پنهان کنم.
مه باریکی شروع به پوشاندن حیاط کرد، مانند پردهای که دنیا را از آنها پنهان میکرد.
√رزان...
جیمین نامش را چنان نرم و پر از احساس بر زبان آورد که اشک در چشمانش حلقه زد.
√اگر بگویم که حاضر نیستم این عمارت، این قدرت، این ثروت را در ازای یک روز بودن با تو از دست بدهم... باور میکنی؟
+اما تو...
رزان سعی کرد منطقی فکر کند.
+تو جیمینی. تو مالک اینجا هستی.
√نه.
او سرش را تکان داد.
√از وقتی تو آمدی، من مال تو شدهام. قلبم، روحم...همه مال تو شده.
سپس خم شد و پیشانیاش را به پیشانی رزان چسباند. این نزدیکی، این صمیمیت بیحاشیه، برای رزان هم ترسناک بود هم هیجانانگیز.
√از من نترس.
جیمین دوباره زمزمه کرد.
√هرگز، هرگز به تو آسیب نخواهم رساند. اما قول هم نمیدهم که اجازه دهم از من دور شوی.
در دوردست، صدای قدمهای محافظان به گوش میرسید، اما در این حباب مهآلودی که آنها را احاطه کرده بود، زمان ایستاده به نظر میرسید.
√امشب...
جیمین گفت
√امشب فقط یک مرد عاشق و زنی که دارد سعی میکند باور کند که شایسته این عشق است هستیم. فردا دوباره بازیهای قدرت، دوباره نقشها، دوباره واقعیت. اما امشب...امشب مال ماست
و در آن لحظه، زیر نور ماه و در آغوش گرم جیمین، رزان برای اولین بار اجازه داد دیوارهای دفاعیاش فرو بریزد. اجازه داد باور کند که شاید فقط شاید در این دنیای تاریک و پیچیده، عشقی به این خالصی ممکن باشد.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
𝒑.𝒏_پـارت آخـر
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هوا سرد بود، اما گرمای بدن جیمین که پشتش ایستاده بود، رزان را از درون میسوزاند. دستهای او محکم اما ملایم دور کمر باریکش حلقه شده بود و نفسهای گرمش روی گردن برهنهاش حس میشد.
√نترس...
جیمین در گوشش زمزمه کرد، صدایش مانند ابریشمی نرم که روی پوست میخزد.
√امشب فقط من و تو هستیم.
رزان میلرزید، اما نه از سرما. از شدت احساساتی که وجودش را درمینوردید. جیمین او را از آشپزخانه بیرون کشیده بود، بیهیچ توضیحی، و حالا اینجا در حیاط خلوت عمارت بودند، زیر نور مهتابی که از لابهلای ابرها میتابید.
+جیمین...
سعی کرد اعتراض کند، اما جیمین انگشتش را روی لبهایش گذاشت
√فقط امشب را به من بده.
سپس او را برگرداند تا روبهرویش شود. در نور نقرهای ماه، چهره جیمین مانند مجسمهای از جنس رویا بود. موهای نقره ایاش که کمی به جلو ریخته بود، چشمان تاریک و عمیقش که گویی تمام اسرار جهان را در خود نگه داشته بود.
√میدانی چرا تو را اینجا آوردم؟
پرسید، دستش را به آرامی روی گونه رزان گذاشت.رزان سرش را به علامت منفی تکان داد.
√چون از دیدن اینکه دیگران به تو نزدیک میشوند، دارم دیوانه میشوم.
صدایش لرزشی داشت که رزان هرگز قبل از این نشنیده بود.
√وقتی دیدم امروز آن محافظ جدید چطور به تو نگاه کرد...
دستهایش محکمتر شد.
√گاهی فکر میکنم باید تو را در جایی قفل کنم که فقط من بتوانم تو را ببینم. فقط من بتوانم تو را لمس کنم.
رزان نفسش در سینه حبس شد.
+این... دیوانهوار است.
√میدانم.
جیمین خندید، خندهای تلخ و شیرین.
او را نزدیکتر کشید، تا جایی که رزان میتوانست ضربان قلب تندش را احساس کند.
√هر شب خواب تو را میبینم. هر روز با دیدن تو، وجودم آتش میگیرد. و من دیگر نمیتوانم این را پنهان کنم.
مه باریکی شروع به پوشاندن حیاط کرد، مانند پردهای که دنیا را از آنها پنهان میکرد.
√رزان...
جیمین نامش را چنان نرم و پر از احساس بر زبان آورد که اشک در چشمانش حلقه زد.
√اگر بگویم که حاضر نیستم این عمارت، این قدرت، این ثروت را در ازای یک روز بودن با تو از دست بدهم... باور میکنی؟
+اما تو...
رزان سعی کرد منطقی فکر کند.
+تو جیمینی. تو مالک اینجا هستی.
√نه.
او سرش را تکان داد.
√از وقتی تو آمدی، من مال تو شدهام. قلبم، روحم...همه مال تو شده.
سپس خم شد و پیشانیاش را به پیشانی رزان چسباند. این نزدیکی، این صمیمیت بیحاشیه، برای رزان هم ترسناک بود هم هیجانانگیز.
√از من نترس.
جیمین دوباره زمزمه کرد.
√هرگز، هرگز به تو آسیب نخواهم رساند. اما قول هم نمیدهم که اجازه دهم از من دور شوی.
در دوردست، صدای قدمهای محافظان به گوش میرسید، اما در این حباب مهآلودی که آنها را احاطه کرده بود، زمان ایستاده به نظر میرسید.
√امشب...
جیمین گفت
√امشب فقط یک مرد عاشق و زنی که دارد سعی میکند باور کند که شایسته این عشق است هستیم. فردا دوباره بازیهای قدرت، دوباره نقشها، دوباره واقعیت. اما امشب...امشب مال ماست
و در آن لحظه، زیر نور ماه و در آغوش گرم جیمین، رزان برای اولین بار اجازه داد دیوارهای دفاعیاش فرو بریزد. اجازه داد باور کند که شاید فقط شاید در این دنیای تاریک و پیچیده، عشقی به این خالصی ممکن باشد.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
𝒑.𝒏_پـارت آخـر
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۱۵۴
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط