پارت

پارت :90
ارباب زاده ...


3 روز بعد ...

در تاریکی شب به گوشه ای زل زده بود جسمش در اون خانه و روحش سرگردان بود آنقدر شکسته بود که خودش رو هم احساس نمی‌کرد هرگز فکر میکرد چنین روزی برایش بیاید که حتی به این فکر کنه که خودش رو از این دنیای فاکی نجات بده ...
مثل یک روانی به گوشه ای از اتاق زل زده بود در این تاریک شب احساس زن ه بودن نداشت تنها دلیلی که اون رو زنده نگه داشته بود الان دیگه مرده بود
ولی اون در یک شب از کسی که بود تغییر کرد به کسی که دیگه خودش هم نمی شناخت ...
اون دیوانه وار یونجون رو دوست داشت ولی حالا اون آنقدر سوبین رو با بی رحمی بازی داد و اون رو نابود کرد که چاره ای. برای سوبین نگذاشت ...
اون داشت برای اون نقشه می‌کشد برای نابودی بومگیو نقشه میکشید ...
او می خواست روحش رو بفروشه مگر مهم بود ؟
نه اون هیچ وقت اون هرگز برای کسی مهم نبود پس از این به بعد به عواقب چیزی هم فکر نخواهد کرد...
دستش رو دراز کرد و اون کارت سیاهرنگ که نام شرکت آقای یون روش نوشته بود رو گرفت نگاهش به کارت بود یونجون راه چاره ای برای سوبین نگذاشت پس مهم نبود چی میشود ...
با شمارع روی کارت تماس گرفت توجه نکرد که ساعت چند شبه ...
چند تا بوق زد تا بلاخره صدای خش دار و خواب آلود اون مرد پیچید

" کدوم خری این وقت شب زنگ میزنه؟؟"

زبونش رو روی لب های خوشکش کشید و لب زد

" سوبینم ...چوی سوبین "

پیر مرد با شنیدن صدای اون نیشخندی زد که سوبین حتی پشت موبایل هم تونست اون نیشخند رو ببینه سوبین لب زد و گفت

" قبول میکنم تا دو روز دیگه بومگیو رو برات میارم "

پیرمرد با صدای بلند خندید و گفت

" آفرین تصمیم درستی گرفتی میدونستم درست ...."

ولی سوبین منتظر نموند تا اوت آدمه حرفش رو بزنه و تماس رو قطع کرد
از فردا سایه میشود جلوی چشم هایش تا نبیند کسی رو و پنبه میشود توی گوشش تا نشنود التماس کسی رو



ادامه دارد ....
دیدگاه ها (۰)

پارت :91۳روز بعد آرام چشم هایش را باز کرد تار میدید نمیتونست...

پارت :92 ارباب زاده ....یونجون توی این سه روز بیشتر از هزار ...

پارت :89ارباب زاده یونجون عصبی نبود فقط به اون پسر که در هم ...

پارت :88ارباب زاده ....سوبین پی در پی به صورت پسرک مشت میزد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط