نشستیم باهم کلی حرف زدیم و خندیدیمخیلی وقت بود ندیدمش

نشستیم باهم کلی حرف زدیم و خندیدیم....خیلی وقت بود ندیدمشون شاید ۲ ماه یا بیشتر...دلم برا همشون تنگ شده بود...اکثرا بهشون نمیگم دلم براشون تنگ شده و از دیدنشون خوشحال میشم..برا همین تعجب کردن...اما اینبار رو بهشون گفتم چون احساس کردم واقعا خیلی وقت شده ندیدمشووون

بعد از چند ساعت حرف و اینا تصمیم گرفتن دیگه برن باهاشون خداحافظی کردم و رفتن
خوابم میومد پس به جونگکوک گفت و خوابیدم
جونگکوکم رو مبل دراز کشید....
دیدگاه ها (۱۷)

#رمان #اسمان_شب #BTS #part:۷۲سوهی:با سردرد شدیدی بیدار شدم.....

ادامه پارت قبل

#رمان#اسمان_شب#BTS#part:۷۱جونگکوک:ی چند ساعتی گذشت که کم کم ...

ادامه پارت قبل

جیمین فیک زندگی پارت ۳۱#

امروز می‌خوام در مورد یک موضوعی حرف بزنم این باشه دلم واسه م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط