مهیار نکنه فرار کنه هوف امکان نداره به احسان گفتم سا

مهیار : نکنه فرار کنه هوف امکان نداره به احسان گفتم ۲۴ ساعته حواسش بهش باشه
احسان : از کنار اتاق سپهر که رد شدم صدای خنده اومد هر چی در زدم کسی درو باز نکرد مجبور شدم بی اجازه داخل برم درو بازکردم که یک بالشت خورد تو سرم با غضب برگشتم که دیدم سپهر خندون و سینا ترسیده نگاهم میکنه
سینا : ب.بخشید آقا احسان ب..خدا از قصد نبود
احسان : دنبالم بیا آقا دنبالت میگرده
سینا : چرا
احسان : می خوان ازت آزمایش بگیرن
سپهر : سینا خیلی ترسیده بود ...نترس منم باهات میام
سینا : ممنون
سپهر : حالا بدو بریم تا آقا مهیار فوران نکرده
سینا : باشه
مهیار : عصبی شده بودم که پسره همراه احسان و سپهر اومدن سمتم رو کردم سمت پسره و با صدای دورگه گفتم ..کدوم گوری بودی
ترسیده پشت سپهر قائم شد ب..بخشید ب.خدا نمیدونس تم دارید دنبالم می‌گردید
مهیار : هوف به خدمتکار اشاره کردم ببرتش و با سپهر رفتم بالا
سمت اتاقش رفتم
سپهر: چرا اتاق
مهیار : یعنی چی برو اونور سپهر
سپهر : حالا میشه نریم
مهیار : نه
سپهر : آخه
مهیار: کنارش زدم و وارد اتاق شدم تعجب کردم اینجا اتاق بود
این جارو تمیز کن معلوم نیست اتاقه یا طویله
سپهر : چشم
مهیار: چی
سپهر : چشم ار باب
مهیار: چطوره کمکت کنم برای شب آماده شی
دیدگاه ها (۰)

سلام می خوام یک رمان دیگه رو هم شروع کنم امیدوارم خوشتون بیا...

عاشق پنهانی

سرنوشت تو

مرد اخمو چیزی به احسان گفت که سمت من اومدو گفت دنبالش برمسپ...

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

#why_himpart:82,صبح شده بود دیشب از فکر اینکه چطوری بخوام دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط