من سکوت خویش را گم کردهام

من سکوت خویش را گم کرده‌ام!
لاجرم در این هیاهو گم شدم

من، که خود افسانه می‌پرداختم،
عاقبت، افسانه‌ی مردم شدم!

ای سکوت، ای مادر فریادها،
ساز جانم از تو پرآوازه بود،

تا در آغوش تو راهی داشتم،
چون شراب کهنه، شعرم تازه بود.

در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها

من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت، ای مادر فریادها!
دیدگاه ها (۱۲)

نفس که میکشم چیزی در انتهای وجودم فریاد میزند که بس است با...

همه عمر برنـــــدارم سر ازین خمار مستــــــیکه هنوز من نبودم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط