مابایا

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

part_36
دیانا:
باورم نمیشد بابام همیشه از مردی برام میگفت که رفیقش بوده و خیلی دوسش داشته از شیطنت های نوجونی هاشون با هم و خاطرات جونیشون.
ولی اصلا فکرشم نمیکردم که بابای ارسلان بتونه همون رفیق بابا باشه.
_دیانا...خوبی؟
+آر...آره
$ببخشید دخترم نباید نارحتت میکردم
+ن نارحت نشدم پدرم خیلی از شما تعریف میکرد اون شما رو خیلی دوست داشت خوشحالم که تونستم ملاقات تون کنم.
$منم همین طور عزیزم
رو به ارسلان کرد و گفت
$من مطمئنم شخصیت خوبی رو برای زندگی انتخاب کردی پسرم.
ارسلان لبخندی زد و نگاهش رو به من دوخت.
مامان ارسلان به خاطر این که جو رو عوض کنه گفت.
∆خوب دیگه کافیه پاشید بریم که شام یخ کرد.
همه با هم به سوت آشپز خونه رفتیم و دور میز نشستیم.
شام زرشک پلو با مرغ بود.
∆امید وارم دوست داشته باشی عزیزم
لبخندی زدم و گفتم
+دوست دارم خیلی ممنون زحمت گشیدید.
∆خواهش میکنم دخترم.
از لفظ دخترم انگار انرژی گرفتم.
$خوب شروع کنید.
و شروع به خوردن غذا کردیم.
بعد این که غذام تموم شد ارم گفتم.
+دستتون درد نکنه واقعا خوشمزه بود.
∆نوش جونت عزیزم.
بعد این که غذای بقیه تموم شد خواستم کمک کنم تا میز رو جمع کنیم که ارسلان گفت.
_بیا بریم اکرم خانوم جمع میکنه.
باشی گفتم و با هم به سمت همون مبلی رفتیم که قبلا نشسته بودیم.
دور هم نشسته بودیم و حرف میزدیم و پدر ارسلان از خاطراتش میگفت.
واقعا رفاقت قشنگی رو با پدرم داشتن.
از ته قلب خوشحالم که ملاقتشون کردم.
پارت_۳۶
دیدگاه ها (۳)

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_37ارسلان:ساعت نزدیک دوازده بود.امروز ...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_38دیانا:کیج و منگ از خواب بیدار شدم ت...

یک سورپرایز تو این پارت....

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯ادامه part_34ادیانا:معلوم نبود که ارسلان چ...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط