gitaram
gitaram
رمانم:قصه ی یک روز زندگیه من...دوقسمته بخونین.قسمت یک:
مگه افسردگی چی میتونه باشه
وقتی تو جمع همه دارن میگن و میخندن ولی تو دوس نداری بینشون باشی(اتفاقا حسرت میخوری ک یک ماه پیش ازینا ام شاد تر بودی ولی الان خودتم بخوای نمیتونی.یه تلنگر.یه اسم.یه شباهت اسمی کافیه تا بهمت بریزه)وقتی وای میستی از پنجره بیرونو نگاه میکنی یاده دفه پیش ک کلی سلفی گرفتی با ذوق ک بفرستی براش یاده وقتی ک گفت چرا تنها رفتی اونجا چرا اینقد خوشگل شدی نرو جلو پسرا.وقتی از حسرت خوردن.خسته میشی و میای تو اتاق جایی که کسی نباشه مثه تمامه این یک ماه که وقتی از حسرت و خاطره هاش فرار میکردی ب سمت هندزفریت میرفتی.میرم میذارم تو گوشم پلی میکنم. عه این که علی باباس.بیخیال بزن بعدی.. هه اینم ک علی باباس.به خودت میای.کجایی مگه یادت رفته تو گوشیت به جز دیس لاو علی بابا نیس هه یادم میاد همیشه وقتی یکی میگف علی بابا گوش میدی میگفتم نه خوشم نمیاد مگه من چقد غم دارم ک دیس لاو گوش کنم.اما حالا اگه حد اقل هر نیم ساعت گوشش نکنم واقعا اعصابم به هم میلیزه و با همه دعوا میکنم انگار اکسیژن بهم نمیرسه. وقتی میارنت سفر جاییکه حالت بهتر شه ولی خبر ندارن خاطراتم زنده میشه.وقتی الان که دارم اینارو مینویسم همشون رفتن لب دریا ولی من نه.چون میدونسم حاله اونارم خراب میکنم بارفتنم.مگه افسردگی چیه.اینکه عکساشو پاک کنی دوروز بعد از زور دلتنگی به هردری بزنی که از یه جا یه دونه عکسشو گیر بیاری ک بتونی نفس بکشی.
اینکه شبا با سردرد بخوابی صبا با بغض پاشی.اینکه با کسی نتونی حرف بزنی و حرفات از چشات بریزه بیرون.اینکه رگتو بزنی و باورش نشه.اینکه بگی اونکه ولم کرد منم فراموشش میکنم ولی ثانیه ای از فکرش در نیای.اینکه وقتی کسی میپرسه چته بگی هیچی ولی بار دوم که میپرسه اعصبانی شی و سرش داد بکشی.اینکه حوصله ی حرف زدن نداشته باشی ولی از صب تا شب بنویسی.افسردگی همینه اینکه به جز اتاقت رو تختت زیر پتوت هیچ جا احساس امنیت نداشته باشی.اینکه از عالم و عادم بترسی و نتونی ب کسی اعتماد کنی.اینا حرفای منه.حرفای کسی که تو پارک با دوستاش اونقد گفت و خندید که بهش گفتن چقد میخندی.کسی که این روزا تظاهر کردن به بی تفاوتی رو خوب یاد گرفته کسی که ب بغض کردن وسط قهقهه هاش عادت کرده کسی که وقتی این حرفارو میزنه کسی باورش نمیشه من همینم ک مینویسم.تا چن روز پیش احساس میکردم خوب دارم نقشمو بازی میکنم.نقشه یه عادمه بیخیال و سرخوش.ولی انگار یکی ب دوستم گفته بود تو چشای من یه غم بزرگ دیده.مث اینکه مامانه بچه ها بوده و البته روانشناس.میترسم از همچین کسایی ک نقشه عادمو خراب میکنن و از درونم بو میبرن.دنیای من شده همین.نفس کشیدن با موزیک و بس من زندگی نمیکنم من فقط نفس میکشم.افسردگی همینه که تا نت گیر میاری طبق عادت میری عکساشو لایک میکنی و با ذوق میری بش پیام بدی.ولی یادت میاد که همه چی تموم شده و بغض گلوتو میگیره.میری یه بار دیگه عکساشو نگا میکنی اینبار با یه حسه دیگه نه تنفر.نه عشق.نه دوس داشتن.نه دلتنگی.حسه نداشتنش حسی که هیچوخ فکرشم نمیکردم یه روز نصیب من بشه...حسه نداشتن واسه منی که تجربشو نداشتم بدترین حس بود.بغض داشت خفم میکردم یه کم گلومو مالیدم یه کم آب خوردم ولی هنوز چشام پر اشک بود نهههه درک نمیکنی چی میگم هیشکی درک نمیکنه این داره دردمو بیشتر میکنه داره دیوونم میکنه... پتومو کشیدم رو سرم و نفس عمیق کشیدم ولی فایده نداشت اینبار فرق داشت اینبار چم شده چرا نمیتونم این بغض و مث همیشه خفه کنم نه الان وقت ترکیدنش نیس لعنتی.انگار داشتن یه تیغ فرو میکردن تو گلومو در میاوردن دیگه تاقت نیاوردم بی اراده چن قطره اشک روی متکام ریخت.متکایی که شاهده حالم تو این شبا بود.یاده وقتی افتادم که بهم میگفت(عاروم باش گریه نکن عشقه من.هیچی ارزش اشکای تورو نداره. این چشا ماله منه... فک کن تو بغلمی.چشاتو ببند و عاروم بخواب)انگار دیروز بود شدت اشکام بیشتر شد یاده روزی که واسه اولین بار لباش گونمو لمس کرد احساس کردم یه لحظه جریان برق از بدنم رد شد یه پوزخند زدم به یاده روزی که بهم گفت (تنهام نذار پای قولات بمون میترسم از روزیکه بری نمیذارم دستات بره تو دست یکی دیگه)این بار اشکام بیشتر شد سرم و فرو کردم تو متکام که صدامو تو گلوم خفه کنم.متکا خیسه خیس شد.از ته دلم زار زدم. این اشکا.بغضی که سره حرفاش نتونستم خالی کنم. بغضی که سره حرفای بقیه موند تو گلوم.بغضی که هررررشب با اهنگ جمع میشد حالا خالیشد.همون بغضی که وقتی داشتم ب وحید میگفتم اون رفت تو گلوم شدید تر شد.حالا وقتش بود از ته دلم هق و هق گریه کنم.اونقد که نفهمیدم کی از شدت گریه خوابم برد.وسط خیابون وایساده بودم جلوی دره یه خونه توی کوچه ی 70 خلوت بود و ترسیده بودم اومدم بدوم یه دست دور
رمانم:قصه ی یک روز زندگیه من...دوقسمته بخونین.قسمت یک:
مگه افسردگی چی میتونه باشه
وقتی تو جمع همه دارن میگن و میخندن ولی تو دوس نداری بینشون باشی(اتفاقا حسرت میخوری ک یک ماه پیش ازینا ام شاد تر بودی ولی الان خودتم بخوای نمیتونی.یه تلنگر.یه اسم.یه شباهت اسمی کافیه تا بهمت بریزه)وقتی وای میستی از پنجره بیرونو نگاه میکنی یاده دفه پیش ک کلی سلفی گرفتی با ذوق ک بفرستی براش یاده وقتی ک گفت چرا تنها رفتی اونجا چرا اینقد خوشگل شدی نرو جلو پسرا.وقتی از حسرت خوردن.خسته میشی و میای تو اتاق جایی که کسی نباشه مثه تمامه این یک ماه که وقتی از حسرت و خاطره هاش فرار میکردی ب سمت هندزفریت میرفتی.میرم میذارم تو گوشم پلی میکنم. عه این که علی باباس.بیخیال بزن بعدی.. هه اینم ک علی باباس.به خودت میای.کجایی مگه یادت رفته تو گوشیت به جز دیس لاو علی بابا نیس هه یادم میاد همیشه وقتی یکی میگف علی بابا گوش میدی میگفتم نه خوشم نمیاد مگه من چقد غم دارم ک دیس لاو گوش کنم.اما حالا اگه حد اقل هر نیم ساعت گوشش نکنم واقعا اعصابم به هم میلیزه و با همه دعوا میکنم انگار اکسیژن بهم نمیرسه. وقتی میارنت سفر جاییکه حالت بهتر شه ولی خبر ندارن خاطراتم زنده میشه.وقتی الان که دارم اینارو مینویسم همشون رفتن لب دریا ولی من نه.چون میدونسم حاله اونارم خراب میکنم بارفتنم.مگه افسردگی چیه.اینکه عکساشو پاک کنی دوروز بعد از زور دلتنگی به هردری بزنی که از یه جا یه دونه عکسشو گیر بیاری ک بتونی نفس بکشی.
اینکه شبا با سردرد بخوابی صبا با بغض پاشی.اینکه با کسی نتونی حرف بزنی و حرفات از چشات بریزه بیرون.اینکه رگتو بزنی و باورش نشه.اینکه بگی اونکه ولم کرد منم فراموشش میکنم ولی ثانیه ای از فکرش در نیای.اینکه وقتی کسی میپرسه چته بگی هیچی ولی بار دوم که میپرسه اعصبانی شی و سرش داد بکشی.اینکه حوصله ی حرف زدن نداشته باشی ولی از صب تا شب بنویسی.افسردگی همینه اینکه به جز اتاقت رو تختت زیر پتوت هیچ جا احساس امنیت نداشته باشی.اینکه از عالم و عادم بترسی و نتونی ب کسی اعتماد کنی.اینا حرفای منه.حرفای کسی که تو پارک با دوستاش اونقد گفت و خندید که بهش گفتن چقد میخندی.کسی که این روزا تظاهر کردن به بی تفاوتی رو خوب یاد گرفته کسی که ب بغض کردن وسط قهقهه هاش عادت کرده کسی که وقتی این حرفارو میزنه کسی باورش نمیشه من همینم ک مینویسم.تا چن روز پیش احساس میکردم خوب دارم نقشمو بازی میکنم.نقشه یه عادمه بیخیال و سرخوش.ولی انگار یکی ب دوستم گفته بود تو چشای من یه غم بزرگ دیده.مث اینکه مامانه بچه ها بوده و البته روانشناس.میترسم از همچین کسایی ک نقشه عادمو خراب میکنن و از درونم بو میبرن.دنیای من شده همین.نفس کشیدن با موزیک و بس من زندگی نمیکنم من فقط نفس میکشم.افسردگی همینه که تا نت گیر میاری طبق عادت میری عکساشو لایک میکنی و با ذوق میری بش پیام بدی.ولی یادت میاد که همه چی تموم شده و بغض گلوتو میگیره.میری یه بار دیگه عکساشو نگا میکنی اینبار با یه حسه دیگه نه تنفر.نه عشق.نه دوس داشتن.نه دلتنگی.حسه نداشتنش حسی که هیچوخ فکرشم نمیکردم یه روز نصیب من بشه...حسه نداشتن واسه منی که تجربشو نداشتم بدترین حس بود.بغض داشت خفم میکردم یه کم گلومو مالیدم یه کم آب خوردم ولی هنوز چشام پر اشک بود نهههه درک نمیکنی چی میگم هیشکی درک نمیکنه این داره دردمو بیشتر میکنه داره دیوونم میکنه... پتومو کشیدم رو سرم و نفس عمیق کشیدم ولی فایده نداشت اینبار فرق داشت اینبار چم شده چرا نمیتونم این بغض و مث همیشه خفه کنم نه الان وقت ترکیدنش نیس لعنتی.انگار داشتن یه تیغ فرو میکردن تو گلومو در میاوردن دیگه تاقت نیاوردم بی اراده چن قطره اشک روی متکام ریخت.متکایی که شاهده حالم تو این شبا بود.یاده وقتی افتادم که بهم میگفت(عاروم باش گریه نکن عشقه من.هیچی ارزش اشکای تورو نداره. این چشا ماله منه... فک کن تو بغلمی.چشاتو ببند و عاروم بخواب)انگار دیروز بود شدت اشکام بیشتر شد یاده روزی که واسه اولین بار لباش گونمو لمس کرد احساس کردم یه لحظه جریان برق از بدنم رد شد یه پوزخند زدم به یاده روزی که بهم گفت (تنهام نذار پای قولات بمون میترسم از روزیکه بری نمیذارم دستات بره تو دست یکی دیگه)این بار اشکام بیشتر شد سرم و فرو کردم تو متکام که صدامو تو گلوم خفه کنم.متکا خیسه خیس شد.از ته دلم زار زدم. این اشکا.بغضی که سره حرفاش نتونستم خالی کنم. بغضی که سره حرفای بقیه موند تو گلوم.بغضی که هررررشب با اهنگ جمع میشد حالا خالیشد.همون بغضی که وقتی داشتم ب وحید میگفتم اون رفت تو گلوم شدید تر شد.حالا وقتش بود از ته دلم هق و هق گریه کنم.اونقد که نفهمیدم کی از شدت گریه خوابم برد.وسط خیابون وایساده بودم جلوی دره یه خونه توی کوچه ی 70 خلوت بود و ترسیده بودم اومدم بدوم یه دست دور
- ۴۰.۱k
- ۲۰ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط