چشم مستی که مرا شب همه شب می نگریست
چشم مستی که مرا شب همه شب می نگریست
صبح دیدم که به اندازه یک ابر گریست
کاش از روز ازل دوست نمیداشتمت
زیر لب زمزمه میکرد و مرا مینگریست
پا به پا کردم و در دل هوس ماندن بود
که تو گفتی که سر درد سرم نیستُ مایست
آتش خشم پر از قهر تو میگفت: برو
جذبه چشم پر از مهر تو میگفت: بایست
کاش- ای کاش - که بیواهمه میدانستم
راز این چشم به خون خفته بیدار تو چیست
گل من! بر تو چه رفته است که بر روی لبت
دیگر آن خنده جادویی بیشائبه نیست
عاشقت هستم اگرچه هدفی بیهودهست
دوستت دارم اگر چه سخنی تکراریست
شعر من در قفس تنگ تکلف یک عمر
زندگی کرد ولی با نفس خویش نزیست
صبح دیدم که به اندازه یک ابر گریست
کاش از روز ازل دوست نمیداشتمت
زیر لب زمزمه میکرد و مرا مینگریست
پا به پا کردم و در دل هوس ماندن بود
که تو گفتی که سر درد سرم نیستُ مایست
آتش خشم پر از قهر تو میگفت: برو
جذبه چشم پر از مهر تو میگفت: بایست
کاش- ای کاش - که بیواهمه میدانستم
راز این چشم به خون خفته بیدار تو چیست
گل من! بر تو چه رفته است که بر روی لبت
دیگر آن خنده جادویی بیشائبه نیست
عاشقت هستم اگرچه هدفی بیهودهست
دوستت دارم اگر چه سخنی تکراریست
شعر من در قفس تنگ تکلف یک عمر
زندگی کرد ولی با نفس خویش نزیست
- ۱.۶k
- ۲۷ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط