سلطنت راز آلود
//سلطنت راز آلود//
پارت 18
م/بیانکا : این یه حکم سلطنتی و هیچ خاندانی حق سرپیچی از آن را ندارد مگر اینکه بخواهد خانواده اش تبعید بشون
ملکه بیانکا دست اش را روی شانه آن دوشیزه گذاشت و کنار گوشش با حالتی مرموز زمزمه کرد
م/بیانکا : مطمئنم نمیخواهی پدر و برادرت تبعید بشون میدونی که معنای این چیه
ملکه ازش فاصله گرفت و دوباره روی مبل نشست الویز مات مبهوت از حرفای او به جای خالی اش روی زمين خیره شد ملکه او را به ترز نامعلومی تهدید کرده بود او را با تنها کسی که توی دنیا برایش ارزش داشت تهدید کرده بود یعنی برادرش
ملکه وقتی سکوت او را دید لبخند از روی پیروزی زد و خطاب به کنیز اش
که دستیارش در طی سال های طولانی به حساب میآمد گفت
م/بیانکا : دوشیزه جوان را به اقامت گاه که براش انتخاب کردم ببرید لباس و هر چیزی که لازم دارد را تعیین کنید و از شر این لباس ها خلاص شید همچنین او را برای جشن فردا شب آماده کنید و کسی را در اختیار شان بزارید تا هر امری داشتن را برآورده کند
زیتا : چشم ملکه
کنیزی به سمته الویز قدم برداشت که تا آن لحظه چشمانش را به زمین دوخته بود و سپس او را به سمته در راهنمایی کرد
قبل از اینکه از اقامت گاه خارج بشود با صدای ملکه ایستاد
م/بیانکا : اومیدوار به اندازه که زیبایی و شجاع هستی عاقل هم باشی
با عصبانیت و هیچ گونه نگاهی از اقامت گاه خارج شد با قدم های محکم و چهره خشمگین همراه کنیز ها به اقامت گاه اش رفت
او الویز را تهدید کرده بود چیزی که به شدت از نفرت داشت
وارد اقامت شد
اتاقی با پنجره های بزرگ و پرده های خاکستری و تخت بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت همه آن ها سلطنتی و زیبا بودن اما چیزی نبود که الویز میخواست درحال نگریستن اقامت بود که با صدای کنیز ملکه از افکارش بيرون اومد به یکی از کنیز های که کنارش بود اشاره کرد
زیتا : این کنیز از این به بعد همیشه در کنار شما خواهد بود و چندین نفر هم حال برای آماده کردن شما میآید
الویز : من اول باید برم اداره تحقیقات باید با مارسلا حرف بزنم
کنیز درحال که سر اش پایین بود گفت
زیتا : گستاخی من را ببخشید دوشیزه ولی اجازه بيرون اومد از اينجا را ندارید این امر ملکه هست
توی یک قدمی کنیز ایستاد و خنده عصبی کرد و با لحنی جدی و محکم گفت
الویز : من اينجا اسری چیزی هستم خودم نمیدونم گفتم بايد برم
زیتا : لطفا دوشیزه مارو توی درد سر ندازید
الویز : باشه پس باید با ملکه حرف بزنم
زیتا : اول باید لباس مناسبی بپوشید منم بهشون اطلاع میدهم
بعد از این حرف اش به کنیز که کنارش بود اشاره کرد و او بعد از چند لحظه با چندین کنیز ها دیگه و رگال پر از لباس های سلطنتی و زيبا وارد اتاق شدن،
[ اسلاید ۲ اقامت الویز ]
پارت 18
م/بیانکا : این یه حکم سلطنتی و هیچ خاندانی حق سرپیچی از آن را ندارد مگر اینکه بخواهد خانواده اش تبعید بشون
ملکه بیانکا دست اش را روی شانه آن دوشیزه گذاشت و کنار گوشش با حالتی مرموز زمزمه کرد
م/بیانکا : مطمئنم نمیخواهی پدر و برادرت تبعید بشون میدونی که معنای این چیه
ملکه ازش فاصله گرفت و دوباره روی مبل نشست الویز مات مبهوت از حرفای او به جای خالی اش روی زمين خیره شد ملکه او را به ترز نامعلومی تهدید کرده بود او را با تنها کسی که توی دنیا برایش ارزش داشت تهدید کرده بود یعنی برادرش
ملکه وقتی سکوت او را دید لبخند از روی پیروزی زد و خطاب به کنیز اش
که دستیارش در طی سال های طولانی به حساب میآمد گفت
م/بیانکا : دوشیزه جوان را به اقامت گاه که براش انتخاب کردم ببرید لباس و هر چیزی که لازم دارد را تعیین کنید و از شر این لباس ها خلاص شید همچنین او را برای جشن فردا شب آماده کنید و کسی را در اختیار شان بزارید تا هر امری داشتن را برآورده کند
زیتا : چشم ملکه
کنیزی به سمته الویز قدم برداشت که تا آن لحظه چشمانش را به زمین دوخته بود و سپس او را به سمته در راهنمایی کرد
قبل از اینکه از اقامت گاه خارج بشود با صدای ملکه ایستاد
م/بیانکا : اومیدوار به اندازه که زیبایی و شجاع هستی عاقل هم باشی
با عصبانیت و هیچ گونه نگاهی از اقامت گاه خارج شد با قدم های محکم و چهره خشمگین همراه کنیز ها به اقامت گاه اش رفت
او الویز را تهدید کرده بود چیزی که به شدت از نفرت داشت
وارد اقامت شد
اتاقی با پنجره های بزرگ و پرده های خاکستری و تخت بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت همه آن ها سلطنتی و زیبا بودن اما چیزی نبود که الویز میخواست درحال نگریستن اقامت بود که با صدای کنیز ملکه از افکارش بيرون اومد به یکی از کنیز های که کنارش بود اشاره کرد
زیتا : این کنیز از این به بعد همیشه در کنار شما خواهد بود و چندین نفر هم حال برای آماده کردن شما میآید
الویز : من اول باید برم اداره تحقیقات باید با مارسلا حرف بزنم
کنیز درحال که سر اش پایین بود گفت
زیتا : گستاخی من را ببخشید دوشیزه ولی اجازه بيرون اومد از اينجا را ندارید این امر ملکه هست
توی یک قدمی کنیز ایستاد و خنده عصبی کرد و با لحنی جدی و محکم گفت
الویز : من اينجا اسری چیزی هستم خودم نمیدونم گفتم بايد برم
زیتا : لطفا دوشیزه مارو توی درد سر ندازید
الویز : باشه پس باید با ملکه حرف بزنم
زیتا : اول باید لباس مناسبی بپوشید منم بهشون اطلاع میدهم
بعد از این حرف اش به کنیز که کنارش بود اشاره کرد و او بعد از چند لحظه با چندین کنیز ها دیگه و رگال پر از لباس های سلطنتی و زيبا وارد اتاق شدن،
[ اسلاید ۲ اقامت الویز ]
- ۱۰.۰k
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط