گناهکار part
( گناهکار ) ۹۶ part
شانزده سال پیش
دختره پانزده ساله دست عشق اش را سفت گرفته و وارده سالن آن عمارت باشکوه شدن خیلی زیبا و براق بود با ذوق به دوربر نگاه میانداخت درحین لبخند نجوا کرد : جیمین اینجا خیلی قشنگه یعنی قراره اینجا زندگی کنیم
جیمین : آره عشقم قراره اینجا باهم زندگی کنم بچه هامون همین جا به دنیا میان و بزرگ میشن
با ذوق و خوشحالی به چشم های عشق اش خیره شد یه دختر پانزده ساله رویایی های در ذهنش داشت که میخواست به حقیقت تبدیلش کند
توی سالن ایستادن جیمین روبه دوست دخترش گفت : او بشین من میرم به خانوادم خبر بدم
دست عشق اش را رها نمود و به سمته پله ها رفت با خوشحالی یکی یکی را طی میکرد دختره پانزده ساله دور بر را نگاه میکرد تا اینکه صدای از پشته سرش شنید سریع برگشت به سمته صدا با دیدن پدر و مادر جیمین سریع سر از احترام خم کرد و گفت : سلام من سئو ات هستم دوست..
اما حرفش با صدای پارک چین سان قطع شد : خدمتکار جدید هستی خوشم نمیاد توی عمارت سرک بکشید
یئون مادر جیمین سر تا پاشو نگاه کرد و گفت : نه فکر کنم اینم دوست دختر جیمین باشه اما این ظاهر و لباس هاش به یه خدمتکار میخوره نه دوست دختر رئیس آینده هلدینگ چایبول مطمئنم دنباله پوله
با بغض به آنها خیره ماند این حرف ها چی بودن درموردش داشتن تحقیرش میکردن به یه خدمتکار تشبیه اش میکردند لحظه ای فکر کرد زیر بار حرف های آنان لح شده با بغض دستش را مشت کرده و گفت : شما اشتباه متوجه شدین من دنبال پول شما نیستم..
پارک چین سان عصبی نجوا کرد : ببین دختر جوان تو نمیتونی با پسر ما باشی تو در حد اون نیستی نه پول داری نه خانواده با تو آبروی پسر ما میره پس هر چه زودتر از اینجا برو و رابطه تو با جیمین قطع کن وگرنه بد میشه برات
واسه یه دختر پانزده ساله این حرف ها زیادی سنگین بودن از بغض بد
کم کم اشک هایش سرازیر شدن با گریه داد زد : من هیچوقت جیمینو ول نمیکنم
سریع قدم برداشت و با بدو از کنارشون رد شد اشک هایش مانند سیل روی لپ هایش جاری بودن اون روز برای اولین وار فهمید که متعلق به دنیای آن آدم ها نیست همیشه در دنیای آنان مورد تحقیر و آزار اذیت قرار میگرفت
به همین خاطر همانجا همان لحظه تصمیم گرفت تا دیگر هیچوقت با پارک چین سان ملاقات نکند....
شانزده سال پیش
دختره پانزده ساله دست عشق اش را سفت گرفته و وارده سالن آن عمارت باشکوه شدن خیلی زیبا و براق بود با ذوق به دوربر نگاه میانداخت درحین لبخند نجوا کرد : جیمین اینجا خیلی قشنگه یعنی قراره اینجا زندگی کنیم
جیمین : آره عشقم قراره اینجا باهم زندگی کنم بچه هامون همین جا به دنیا میان و بزرگ میشن
با ذوق و خوشحالی به چشم های عشق اش خیره شد یه دختر پانزده ساله رویایی های در ذهنش داشت که میخواست به حقیقت تبدیلش کند
توی سالن ایستادن جیمین روبه دوست دخترش گفت : او بشین من میرم به خانوادم خبر بدم
دست عشق اش را رها نمود و به سمته پله ها رفت با خوشحالی یکی یکی را طی میکرد دختره پانزده ساله دور بر را نگاه میکرد تا اینکه صدای از پشته سرش شنید سریع برگشت به سمته صدا با دیدن پدر و مادر جیمین سریع سر از احترام خم کرد و گفت : سلام من سئو ات هستم دوست..
اما حرفش با صدای پارک چین سان قطع شد : خدمتکار جدید هستی خوشم نمیاد توی عمارت سرک بکشید
یئون مادر جیمین سر تا پاشو نگاه کرد و گفت : نه فکر کنم اینم دوست دختر جیمین باشه اما این ظاهر و لباس هاش به یه خدمتکار میخوره نه دوست دختر رئیس آینده هلدینگ چایبول مطمئنم دنباله پوله
با بغض به آنها خیره ماند این حرف ها چی بودن درموردش داشتن تحقیرش میکردن به یه خدمتکار تشبیه اش میکردند لحظه ای فکر کرد زیر بار حرف های آنان لح شده با بغض دستش را مشت کرده و گفت : شما اشتباه متوجه شدین من دنبال پول شما نیستم..
پارک چین سان عصبی نجوا کرد : ببین دختر جوان تو نمیتونی با پسر ما باشی تو در حد اون نیستی نه پول داری نه خانواده با تو آبروی پسر ما میره پس هر چه زودتر از اینجا برو و رابطه تو با جیمین قطع کن وگرنه بد میشه برات
واسه یه دختر پانزده ساله این حرف ها زیادی سنگین بودن از بغض بد
کم کم اشک هایش سرازیر شدن با گریه داد زد : من هیچوقت جیمینو ول نمیکنم
سریع قدم برداشت و با بدو از کنارشون رد شد اشک هایش مانند سیل روی لپ هایش جاری بودن اون روز برای اولین وار فهمید که متعلق به دنیای آن آدم ها نیست همیشه در دنیای آنان مورد تحقیر و آزار اذیت قرار میگرفت
به همین خاطر همانجا همان لحظه تصمیم گرفت تا دیگر هیچوقت با پارک چین سان ملاقات نکند....
- ۷.۳k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط