رمان سوکوکو _ پارت 8
هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت8🍋🟩🌱
~•~•~•8•~•~•~
["ویو چویا°دفتر ریاست°یک ماه بعد"]
الان درست یک ماه از ریاست منو دازای گذشته... بعد از ایده ها و سخنرانی های دازای کم کم همه باهاش اوکی شدن... ذهن روشنی داشت، درست مثل قبل... مثل چهار سال پیش. و اما رابـ/ـطه منو اون... امشب قراره بیاد خونم...شاید قراره پیشنهاد بده... ولی من چی باید بش بگم؟؟؟ مگه نه که ازش متنفرم؟ ولی یکم بازیش دادن و سر به سرش گذاشتن که به جایی بر نمیخوره !!!
_: هویییییـ مرتـ(ـیکه چه غلـ#ـطی میکنی به اون پرونده دست نزن واس منهههه
+: چویا داد نزن سرم رفت !!! خسته نباشی رئیس... نه واقعا خسته نباشید، از این به بعد این پرونده با منه ...
چی واسه خودش میگفت... ما باید با این شرکت قرارداد میبستیم، این معامله دو سر برده پس این مغز فندقی چی میگه؟؟؟
صدامو بالاتر برم و با تحکم داد زدم:«
_: چته؟هوم؟ مگه چیکار کردم اینجوری گرم خسته نباشید میگی؟
+: میخوان سرمون کلاه بزارن چویا، کلــــاه؛ ما اصلا آقای کریشیما رو رویت نکردیم بعد بخوایم باهاش همچین قرار داد کلانی ببندیم؟؟؟
_: کو مدرک؟ مدرکت کو دازای؟ فردا باش جلسه دارم اونجا میبینمش.
+: بدون هماهنگی با من باش جلسه گذاشتی؟
_: مگه چیه؟ کنار نمیای نیا !!! هر موقع مدرکی ازش داشتی منم بیخیال قرارداد و جلسه و همه چی میشم خب؟؟؟
همینجوری بدون اینکه بهش نگاه کنم رومو کرده بودم اونور و داشتم حرف میزدم که انگشـ*ـتای بلنـ~ـدشو زیر چو(نم حس کردم... چو#نمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند
+: هوی گوش کن کله قرمزی وقتی داری با من حرف میزنی چشم تو چشم !!!
از حرکت ناگهانیش یکم جا خوردم ولی حفظ ظاهر کردمو گفتم:«
_: بــ به تو چه که من چطور حرف میزنم؟
+: همه چیت بم مربوطه..
_: نیست !!! مرتـ٪ـیکه دستتو بکش
["ویو دازای"]
میدونستم وقتی بش نزدیک میشم هول میکنه.. پس همونجوری سفت چونشو گرفتم و همزمان که هم به حرفاش گوش میدادم بلند میشدم از بالا نگاهی بهش انداختم... از این زاویه چه ناز شده بود !
+: به من مربوط نیس پس به کی مربوطه؟
_: فقط و فقط به خودم
سرمو پایین بردم و بدون اینکه فرصت کاری بهش بدم دستمو پشت گرد٪نش گذاشتم و سرشو به صور~تم که حالا فاصلش یه اینچ بود نزدیک کردم و به آرومی لـ&ـبمو روی لـ☆ـبش گذاشتم و نرم بو٪سیـ_ـدمش ـ. دستمو لـ/ـای موهاش فرو کردم و همزمان که گـ_ـاز های کوچیکی از لـ/ـبش میگرفتم و اون سخت مقاومت میکرد انگشـ&ـتامو رو سرش به حرکت در آوردم... بعد چند مین حس ضربه مشت رو روی کمـ٪ـرم حس کردم و فهمیدم نفـ&ـس کم آورده... آروم ازش جدا شدم و رو به روش صاف وایستادم و لبخندی زدم
+: خوشـ/ـمزه بودی کوچولو
اون بهت زده فقط نگام میکرد بعد سرشو پایین انداختو از رو صندلی بلند شد و جلوم ایستاد...
_: زود باش بریم داره دیر میشه
اینو با صدای آرومی که بیشتر به زمزمه میزد گفت.. اما بعدش داد زد و گفت:«
_: دیگه هم از این غلـ«ـطا نمیکنی.. ـ مفهومه؟؟؟
+: خوووب !
بعد از گذشت چند مین سوییچمو از رو میز برداشتمو با چویا از مافیا خارج شدیم و سمت پارکینگ رفتیم
+: سوار شو چویا
_: هه؟ سوار ماشین تو؟ میخوای بکشیم؟؟؟با موتور میریم
+: برو بابا رانندگیم از تو بهتره
_:منکه نگفتم رانندگیت بده...اگ بعد نیس چرا به خودت گرفتی؟
سمتم اومد و از ساعد گرفتم و منو به سمت موتورش برد و سوار شد
_:بتمـ(ـرگ
+:آرومترم میتونستی بگی !
همینطور که موتورو روشن کردو از پارکینگ خارج شدیم گفت
_:نکنه به رئیس مافـ٪ـیا بر خورده؟
+: من؟نه بابا شما تاج سری هر چی میخوای بگو
صداشو شنیدم که ریز خندید...آخ من میمردم واسه خنده هاش...
["ویو دازای و چویا ° خونه چویا°از زبان سوم شخص"]
میگفتند...میخندیدند...آنقدر بلند که صدای خنده هایشان کل خانه را پر کرده بود... ولی امان از چرخ روزگار که به هیچکس اجازه خنده و شادی بی پایان را نمی دهد.. هر کس را به نحوی گرفتار خود کرده است... حال باید منتظر بنشینیم تا ببینیم سرنوشت چه خواب تازه ای برای این دو دیده است:)))
___
_:مطمئنی میان؟؟؟
+:معلومه که میان...
_:ولی فئو دازای باهوش تر از این حرفاست که به راحتی تو دام ما بیوفته ها !!!
+:نقشم مو لا درزش نمیره... تو فقط کاری که بایدو انجام بده. باید برم.. ـ فعلا
و صدای بوق که خبر از قطع شدن تلفن میداد در گوش پسرک پیچید. از روی مبل کنار تلفن خانه بلند شد و دستی میان موهای بلند سفیدش کشید و با خود گفت
_:ببخشید دازای اوسامو
___
["ویو صبح روز بعد ° دفتر ریاست]
پسر مو قرمز که هم اکنون داشت با تلفنش صحبت میکرد حواسش بود که دازای تمام مکالمه'ش را گوش میدهد...با خود گفت:« چرا باید برایش آنقدر مهم باشد که دست از کارش بردارد و حواسش را تمام و کمال به مکالمه من با تلفن بدهد؟»
#پارت8🍋🟩🌱
~•~•~•8•~•~•~
["ویو چویا°دفتر ریاست°یک ماه بعد"]
الان درست یک ماه از ریاست منو دازای گذشته... بعد از ایده ها و سخنرانی های دازای کم کم همه باهاش اوکی شدن... ذهن روشنی داشت، درست مثل قبل... مثل چهار سال پیش. و اما رابـ/ـطه منو اون... امشب قراره بیاد خونم...شاید قراره پیشنهاد بده... ولی من چی باید بش بگم؟؟؟ مگه نه که ازش متنفرم؟ ولی یکم بازیش دادن و سر به سرش گذاشتن که به جایی بر نمیخوره !!!
_: هویییییـ مرتـ(ـیکه چه غلـ#ـطی میکنی به اون پرونده دست نزن واس منهههه
+: چویا داد نزن سرم رفت !!! خسته نباشی رئیس... نه واقعا خسته نباشید، از این به بعد این پرونده با منه ...
چی واسه خودش میگفت... ما باید با این شرکت قرارداد میبستیم، این معامله دو سر برده پس این مغز فندقی چی میگه؟؟؟
صدامو بالاتر برم و با تحکم داد زدم:«
_: چته؟هوم؟ مگه چیکار کردم اینجوری گرم خسته نباشید میگی؟
+: میخوان سرمون کلاه بزارن چویا، کلــــاه؛ ما اصلا آقای کریشیما رو رویت نکردیم بعد بخوایم باهاش همچین قرار داد کلانی ببندیم؟؟؟
_: کو مدرک؟ مدرکت کو دازای؟ فردا باش جلسه دارم اونجا میبینمش.
+: بدون هماهنگی با من باش جلسه گذاشتی؟
_: مگه چیه؟ کنار نمیای نیا !!! هر موقع مدرکی ازش داشتی منم بیخیال قرارداد و جلسه و همه چی میشم خب؟؟؟
همینجوری بدون اینکه بهش نگاه کنم رومو کرده بودم اونور و داشتم حرف میزدم که انگشـ*ـتای بلنـ~ـدشو زیر چو(نم حس کردم... چو#نمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند
+: هوی گوش کن کله قرمزی وقتی داری با من حرف میزنی چشم تو چشم !!!
از حرکت ناگهانیش یکم جا خوردم ولی حفظ ظاهر کردمو گفتم:«
_: بــ به تو چه که من چطور حرف میزنم؟
+: همه چیت بم مربوطه..
_: نیست !!! مرتـ٪ـیکه دستتو بکش
["ویو دازای"]
میدونستم وقتی بش نزدیک میشم هول میکنه.. پس همونجوری سفت چونشو گرفتم و همزمان که هم به حرفاش گوش میدادم بلند میشدم از بالا نگاهی بهش انداختم... از این زاویه چه ناز شده بود !
+: به من مربوط نیس پس به کی مربوطه؟
_: فقط و فقط به خودم
سرمو پایین بردم و بدون اینکه فرصت کاری بهش بدم دستمو پشت گرد٪نش گذاشتم و سرشو به صور~تم که حالا فاصلش یه اینچ بود نزدیک کردم و به آرومی لـ&ـبمو روی لـ☆ـبش گذاشتم و نرم بو٪سیـ_ـدمش ـ. دستمو لـ/ـای موهاش فرو کردم و همزمان که گـ_ـاز های کوچیکی از لـ/ـبش میگرفتم و اون سخت مقاومت میکرد انگشـ&ـتامو رو سرش به حرکت در آوردم... بعد چند مین حس ضربه مشت رو روی کمـ٪ـرم حس کردم و فهمیدم نفـ&ـس کم آورده... آروم ازش جدا شدم و رو به روش صاف وایستادم و لبخندی زدم
+: خوشـ/ـمزه بودی کوچولو
اون بهت زده فقط نگام میکرد بعد سرشو پایین انداختو از رو صندلی بلند شد و جلوم ایستاد...
_: زود باش بریم داره دیر میشه
اینو با صدای آرومی که بیشتر به زمزمه میزد گفت.. اما بعدش داد زد و گفت:«
_: دیگه هم از این غلـ«ـطا نمیکنی.. ـ مفهومه؟؟؟
+: خوووب !
بعد از گذشت چند مین سوییچمو از رو میز برداشتمو با چویا از مافیا خارج شدیم و سمت پارکینگ رفتیم
+: سوار شو چویا
_: هه؟ سوار ماشین تو؟ میخوای بکشیم؟؟؟با موتور میریم
+: برو بابا رانندگیم از تو بهتره
_:منکه نگفتم رانندگیت بده...اگ بعد نیس چرا به خودت گرفتی؟
سمتم اومد و از ساعد گرفتم و منو به سمت موتورش برد و سوار شد
_:بتمـ(ـرگ
+:آرومترم میتونستی بگی !
همینطور که موتورو روشن کردو از پارکینگ خارج شدیم گفت
_:نکنه به رئیس مافـ٪ـیا بر خورده؟
+: من؟نه بابا شما تاج سری هر چی میخوای بگو
صداشو شنیدم که ریز خندید...آخ من میمردم واسه خنده هاش...
["ویو دازای و چویا ° خونه چویا°از زبان سوم شخص"]
میگفتند...میخندیدند...آنقدر بلند که صدای خنده هایشان کل خانه را پر کرده بود... ولی امان از چرخ روزگار که به هیچکس اجازه خنده و شادی بی پایان را نمی دهد.. هر کس را به نحوی گرفتار خود کرده است... حال باید منتظر بنشینیم تا ببینیم سرنوشت چه خواب تازه ای برای این دو دیده است:)))
___
_:مطمئنی میان؟؟؟
+:معلومه که میان...
_:ولی فئو دازای باهوش تر از این حرفاست که به راحتی تو دام ما بیوفته ها !!!
+:نقشم مو لا درزش نمیره... تو فقط کاری که بایدو انجام بده. باید برم.. ـ فعلا
و صدای بوق که خبر از قطع شدن تلفن میداد در گوش پسرک پیچید. از روی مبل کنار تلفن خانه بلند شد و دستی میان موهای بلند سفیدش کشید و با خود گفت
_:ببخشید دازای اوسامو
___
["ویو صبح روز بعد ° دفتر ریاست]
پسر مو قرمز که هم اکنون داشت با تلفنش صحبت میکرد حواسش بود که دازای تمام مکالمه'ش را گوش میدهد...با خود گفت:« چرا باید برایش آنقدر مهم باشد که دست از کارش بردارد و حواسش را تمام و کمال به مکالمه من با تلفن بدهد؟»
- ۱۲.۵k
- ۱۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط