ما خونی پارت
꧁༒☬ م̲ا̲ـ̲ہ̲ خ̲و̲ن̲ی̲ ☬༒꧂ پارت²
°○_____________________○°
زمان/شب
مکان/جنگل
از زبان؟؟/
☆درحال دویدن بود. زانوم به خاطر برخورد با سنگها موقع افتادن روی زمین،زخمی شده بود و خون ازش جاری شده بود. نور قرمز ماه خونین دیدمو بین درختان بلند و پر برگ جنگل بهتر کرده بود. صدای پاش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. میتونستم صدای قلبم که داشت به سرعت میتپید بشنوم. برای یه لحظه بخ پشتم نگاه کردم و......
°○_______________________○°
۲هفته قبل/
؟؟/پرنسس؟پرنسس کجایید؟ملکه کارتون دارن....
☆از روی درخت پریدم پایین. درختی که در زمان بچگی با تاب آویزان بهش بازی میکردم. درختی که در باغ پشت قصر قرار داشت،باغی سرسبز و پر از گل. رو به مارسی،خدمتکار مخصوصم کردم که حالا داشت با چشم های از حدقه در اومده بهم زل میزد.
من/مارسی-
☆به خودش اومد و بهم تعظیم کرد☆
مارسی/پرنسس روبی ملکه باهاتون کاری داشتن و منو فرستادن تا بهتون بگم همین الان برید پیششون.
روبی/اوه...که این طور. باشه..ممنونم ازت به خاطر خبر دادن.
☆به سرعت برگ های روی موها و لباسهام رو تکوندم و خودمو مرتب کردم. با سرعت زیاد دويدم و به داخل قصر مرمریمون رفتم. بین راهرو های بزرگ قصر دويدم و به راه پلهای رسیدم که انتهای اون به اتاق جلسهی اشرافی میرسید. از پله ها بالا رفتم و بالاخره به اتاق جلسات رسیدم. در زدم و با شنیدن صدای مامانم درو باز کردم☆
روبی/سلام مامان. مارسی گفت کارم داشتید.
ملکه/بله اونم درمورد یه موضوع مهم.
روبی/خب؟
ملکه/بیا بشین روی صندلی روبی..
☆مادرم یکی از صندلی های میز بلند توی اتاق رو بیرون کشید و بهم اشاره کرد تا روش بشینم. خودش هم پساز نشستن من،رفت و روی صندلی رو به رویی من نشست. صاف نشسته بود و با چشم های سرخش منو نگاه میکرد. دست هاش روی میز به هم قفل شده بود.☆
ملکه/روبی...خودت خوب میدونی که ممکنه یه روزی دیگه من و پدرت نباشیم که از تو و تاج و تخت محافظت کنیم. ما بعد از گفت و گو کردن به این نتیجه رسیدیم که.....تو دیگه ۲۰سالت شده و خب...
☆جملشو تموم نکرد. با این حال میدونستم چی میخواد بگه. لحن صحبتش هم عوض شده بود و دیگه به چشام زل نمیزد. داشت به دستای سفیدش زل میزد و با انگشتاش کلنجار میرفت.☆
روبی/میخوای واقعا این کارو باهام بکنی؟
مامان میدونی که من از هیچکس خوشم نمیاد...مخصوصا از....
☆برگشت و بهم نگاه کرد☆
روبی/مخصوصا از اون مردک از خود راضی....
☆مامانم سرشو تکون داد. یه نشونه از حس همدردی با من.☆
ملکه/میدونم عزیزم. ولی اگه با اون ازدواج نکنی هم جون خودت و سلطنتمون به خطر میوفته، و هم حکومتمون رو نابود میکنن.....
°○___________________________________○°
خب...
اینم کاملش..امیدوارم که خوب باشه👍🏻
#رمان_روبی
°○_____________________○°
زمان/شب
مکان/جنگل
از زبان؟؟/
☆درحال دویدن بود. زانوم به خاطر برخورد با سنگها موقع افتادن روی زمین،زخمی شده بود و خون ازش جاری شده بود. نور قرمز ماه خونین دیدمو بین درختان بلند و پر برگ جنگل بهتر کرده بود. صدای پاش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. میتونستم صدای قلبم که داشت به سرعت میتپید بشنوم. برای یه لحظه بخ پشتم نگاه کردم و......
°○_______________________○°
۲هفته قبل/
؟؟/پرنسس؟پرنسس کجایید؟ملکه کارتون دارن....
☆از روی درخت پریدم پایین. درختی که در زمان بچگی با تاب آویزان بهش بازی میکردم. درختی که در باغ پشت قصر قرار داشت،باغی سرسبز و پر از گل. رو به مارسی،خدمتکار مخصوصم کردم که حالا داشت با چشم های از حدقه در اومده بهم زل میزد.
من/مارسی-
☆به خودش اومد و بهم تعظیم کرد☆
مارسی/پرنسس روبی ملکه باهاتون کاری داشتن و منو فرستادن تا بهتون بگم همین الان برید پیششون.
روبی/اوه...که این طور. باشه..ممنونم ازت به خاطر خبر دادن.
☆به سرعت برگ های روی موها و لباسهام رو تکوندم و خودمو مرتب کردم. با سرعت زیاد دويدم و به داخل قصر مرمریمون رفتم. بین راهرو های بزرگ قصر دويدم و به راه پلهای رسیدم که انتهای اون به اتاق جلسهی اشرافی میرسید. از پله ها بالا رفتم و بالاخره به اتاق جلسات رسیدم. در زدم و با شنیدن صدای مامانم درو باز کردم☆
روبی/سلام مامان. مارسی گفت کارم داشتید.
ملکه/بله اونم درمورد یه موضوع مهم.
روبی/خب؟
ملکه/بیا بشین روی صندلی روبی..
☆مادرم یکی از صندلی های میز بلند توی اتاق رو بیرون کشید و بهم اشاره کرد تا روش بشینم. خودش هم پساز نشستن من،رفت و روی صندلی رو به رویی من نشست. صاف نشسته بود و با چشم های سرخش منو نگاه میکرد. دست هاش روی میز به هم قفل شده بود.☆
ملکه/روبی...خودت خوب میدونی که ممکنه یه روزی دیگه من و پدرت نباشیم که از تو و تاج و تخت محافظت کنیم. ما بعد از گفت و گو کردن به این نتیجه رسیدیم که.....تو دیگه ۲۰سالت شده و خب...
☆جملشو تموم نکرد. با این حال میدونستم چی میخواد بگه. لحن صحبتش هم عوض شده بود و دیگه به چشام زل نمیزد. داشت به دستای سفیدش زل میزد و با انگشتاش کلنجار میرفت.☆
روبی/میخوای واقعا این کارو باهام بکنی؟
مامان میدونی که من از هیچکس خوشم نمیاد...مخصوصا از....
☆برگشت و بهم نگاه کرد☆
روبی/مخصوصا از اون مردک از خود راضی....
☆مامانم سرشو تکون داد. یه نشونه از حس همدردی با من.☆
ملکه/میدونم عزیزم. ولی اگه با اون ازدواج نکنی هم جون خودت و سلطنتمون به خطر میوفته، و هم حکومتمون رو نابود میکنن.....
°○___________________________________○°
خب...
اینم کاملش..امیدوارم که خوب باشه👍🏻
#رمان_روبی
- ۲.۱k
- ۰۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط