لطفا بخونید
لطفا بخونید👇
پسره به مادرش گفت بااین قیافه ترسناکت چرااومدی مدرسه؟مادر گفت غذاتونبرده بودی نمیخواستم گرسنه بمونی.پسرگفت ای کاش نمیومدی تاباعث خجالت و شرمندگی من نشی...
همیشه ازچهره مادرش بایک چشم خجالت میکشید...چندسال بعدپسردر1شهر دیگه دانشگاه قبول شد و همان جا کار پیداکردوازدواج کرد و بچه دار شد خبر به گوش مادر رسید مادرگفت بیاتاعروس و نوه هامو ببینم اما پسرمیترسید که زنش و بچش ازدیدن پیرزن یه چشم بترسد...
چندسال بعد به پسر خبردادن مادرت مرده...وقتی رسید مادر رودفن کرده بودن و فقط یک یادداشت ازطرف مادرش واسش مونده بود:پسرعزیزم وقتی 6 سالت بود تویک تصادف یک چشمتو ازدست دادی اون موقع من 26 سالم بود و در اوج زیبایی بودم و بعنوان یک مادر نمیتونستم ببینم پسرم یک چشمشو ازدست داده واسه همین یک چشممو به پاره تنم دادم تامبادا بعدا باناراحتی زندگی کنی پسرم مواظب چشم مادرت باش اشک درچشم های پسر جمع شد...ولی چه دیر...
پسره به مادرش گفت بااین قیافه ترسناکت چرااومدی مدرسه؟مادر گفت غذاتونبرده بودی نمیخواستم گرسنه بمونی.پسرگفت ای کاش نمیومدی تاباعث خجالت و شرمندگی من نشی...
همیشه ازچهره مادرش بایک چشم خجالت میکشید...چندسال بعدپسردر1شهر دیگه دانشگاه قبول شد و همان جا کار پیداکردوازدواج کرد و بچه دار شد خبر به گوش مادر رسید مادرگفت بیاتاعروس و نوه هامو ببینم اما پسرمیترسید که زنش و بچش ازدیدن پیرزن یه چشم بترسد...
چندسال بعد به پسر خبردادن مادرت مرده...وقتی رسید مادر رودفن کرده بودن و فقط یک یادداشت ازطرف مادرش واسش مونده بود:پسرعزیزم وقتی 6 سالت بود تویک تصادف یک چشمتو ازدست دادی اون موقع من 26 سالم بود و در اوج زیبایی بودم و بعنوان یک مادر نمیتونستم ببینم پسرم یک چشمشو ازدست داده واسه همین یک چشممو به پاره تنم دادم تامبادا بعدا باناراحتی زندگی کنی پسرم مواظب چشم مادرت باش اشک درچشم های پسر جمع شد...ولی چه دیر...
- ۱.۶k
- ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط