قسمت سی ویک

قسمت سی ویک
مامان جهیزیه،ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد...
دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیوفتاد ....
ایوب خیلی مراعات میکرد
وقتی میفهمید از این اتاق میخواهند بروند ان اتاق،چشم هایش را می بست و میگفت"بیایید رد شوید نگاهتان نمیکنم"
حالا غیر از اقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.....
صدایش میکردند "داداش #ایوب"
صدای دست زدن و قهقهه بچه ها بلند بود ،ترسیدم سردردهای ایوب شروع شود ....
خواستم ساکتشان کنم ک دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند ......
ایوب میخواند"یک حاجی،بود ،یک گربه داشت......"
بچه ها دست میزدند و از خنده ریسه میرفتند
و ایوب باز میخواند.....
@ta_abad_zende
دیدگاه ها (۳)

قسمت سی و دوکار مامان شده بود گوش تیز کردن،صدای بق بق یا کری...

قسمت سی و سهتوی همین چند ماه تمام #مجروحیت های #ایوب خودش را...

قسمت سیاوایل توی ظرف یکبار مصرف غذا میخوردیم...صدای خوردن قا...

قسمت بیست و نهخانه پدری #ایوب بودیم ک برای اولین بار از حال ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط