پارت
#پارت3
« دو روز بعد»
تقریبا نزدیکای شهر کرمانشاه بودیم، یک ساعت دیگه میرسیدیم.
راستش پیشمون شده بودم دلم میخواست برگردم تهران اما حیف که واسه پیشمونی دیره!
بد جور فکرم مشغوله اگه اون دوتا بازم بهم تعرض کنن چی؟
حتی فکرشم وحشتناکه، خیلی میترسم.
سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم، اون دو نفر نمیتونن هیچ کاری انجام بدن، حق همچنین کاری رو ندارند دیگه این اجازه رو بهشون نمیدم.
آره من باید قوی باشم، با انرژی های مثبتی که به خودم دادن تفریبا یکم اروم شده بودم.
«یک ساعت بعد»
بابا ماشینو جلوی خونه مادر بزرگ پارک کرد از ماشین پیاده شدیم زنگ خونه رو زدم منتظر شدیم در رو باز کنن ولی مثله اینکه ایفون خراب شده بود.
حسام: صبر کنید اومدم.
با شنیدن صداش ترس تو دلم جونه زدم دو قدم عقب رفتم، با شنیدن صداش خاطرات اون شب واسم تداعی شد:
حسام: جون، خوشگلم گریه نکن.
حسام: لذت ببر عروسک.
حسام: ببین گریه نکن.
با صدای بلندی زدن زیر خنده حسام با لحن چندشی گفت:
خانوم شدنت مبارک.
دستامو رو گوشام گذاشتم که نشنوم صدای نحسشو، چشمامو محکم رو هم گذاشتم.
مامان بازومو گرفت:
چی شده دخترم خوبی؟ چی شده مادر؟
چشمامو باز کردم بازومو از تو دستاش بیرون آوردم:
هیچی نیست خوبم.
نگاهو ازش گرفت به روبهرو نگاه کردم که با نگاه خیرهی حسام روبهرو شدم، آب دهنمو قورت دادم.
حسام سمتم اومد دستشو آورد جلو، هه واقعا انتظار داشت من باهاش دست بدم؟
بعد از چند دقیقه که دید من قصد دست دادن بهشو ندارم دستشو عقب کشید.
به مامان نگاه کردم یه چشم غره بهم رفت، بهش یه پوزخند زدم.
سرمو پایین انداختم که اون اشغالو نببینم اما اون انگار دست از نگاه کردن برنمیداشت.
وارد خونه شدیم مامان بابا رفتن داخل داشتم کفشامو درمیاوردم دیدم یکی از پشت خودشو چسبوند بهم از ترس هینی گفتم. میخواستم برم جلو که دستشو دور کمرم حلقه کرد.
حسام:
اممم بزرگتر شدی، و البته خانوم تر جون میدی واسه...
با تمام زوری که داشتم خودمو از بغلش کشیدم بیرون با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
ببین بهت چی میگم اشغال مراقب حرف زدنت باش فهمیدی؟ حد خودتم بدون وای به حالت اگه بخوای به من نزدیک بشی.
دستاشو بالا برد با یه لبخند چندش آوری گفت:
اوووه باشه خوشگلم حرص نخور، کاریت ندارم.
من فقط یکم دلتنگت شده بودم همین .
دستاشو پایین اورد مرموز گفت:
یکم دلم واسه اون شب تنگ شده، همون شبی که منو تو یاشار و...
با سیلی که تو گوشش زدم حرفش نصفه موند.
داد زدم:
خفهشو اشغال، خفهشو.
با صدای داد من همه از خونه اومدن بیرون.
بابا نگران پرسید:
چی شده دخترم، چرا داد زدی؟
ریلکس سمتشون رفتم با یه لبخند تظاهری گفتم:
هیچ بابا جون داشتم با حسام شوخی میکردم همین؟ مگه نه حسام؟
حسام سرشو به نشونهی مثبت تکون داد.
بی توجه به مامان بابا سمت مادربزرگم رفتم بوسیدمش، بعد مادربزرگم نوبتی سمت خالههام.
به یاشار نگاه کردم که داشت با چشمای هیزش به من نگاه میکرد.
چشم غرهایی واسش رفتم، وارد هال شدم رو یکی از مبلا نشستم.
خانوادهی مادریم وضعشون میشه گفت تقریبا خوبه، ولی خانوادهی پدرم نه زیاد!
سرمو بلند کردم به روبهروم نگاه کردم که با نگاههای حسام و یاشار مواجع شدم.
از هردوشون متنفرم اصلا متوجه نبودم که همین جوری دارم بهشون نگاه میکنم.
حسام لب زد: بیا بریم...
بعد به پله های طبقهی بالا اشاره کرد: طبقهی بالا.
با حرص دندونام رو هم گذاشتم لب زدم:
خفه شو
از جام بلند شدم سمت اتاق خواب رفتم لباسمو عوض کردم.
سعی کردم پوشیده ترین لباسمو بپوشم میخواستم بدن خودمو از نگاه هیز دور کنم.
از تو چمدون شلوار تنگ سورمهایی رنگمو درآوردم با تونیک سفید رنگ تنم کردم.
آستین لباسم بلند بود نیازی نبودی چیزی روش بندازم، موهامو باز کردم دوباره بستمش.
بلندی موهام پایین تر از باسنم بود موهام بالای سرم جمع کردم روسری شالی، سرمهایی رنگو رو سرم انداختم.
تو آینه به خودم نگاه کردم، خوبه همه چی مرتبه لباسمام که پوشیدهس.
بعد از چک کردن خودم از اتاق بیرون اومدم.
با بیرون رفتنم از اتاق همه به نگاه ها سمتم برگشت.
خاله توران با لبخند به مبل کناری خودش اشاره کرد:
بیا اینجا خوشگل خاله.
اول میخواستم نرم اما بعدش پیشمون شدم، مطمئن بودم که از دستم ناراحت میشه.
بی توجه به نگاه های خیرشون رفتم پیش خاله توران نشستم سرمو پایین انداختم مشغول بازی کردن با انگشتای دستم شدم.
دوساعتی بود که رسیده بودیم هیچ اتفاق یا حرف خاصی نیوفتاد، وقت شام همه رفتن تو آشپزخونه که میز شامو بچینن منم میخواستم برم ولی با اشارهی مامانم که گفت نیا سر جام نشستم.
تو فکر بودم با صدای مامان بزرگم سرمو بلند کردم:
مهسا جان دخترم میری از تو انباری قندو بیاری؟
از جام بلند شدم:
البته مادر جون.
ظرفو از دستش گرفتم، راه افتادمسمت انبا
« دو روز بعد»
تقریبا نزدیکای شهر کرمانشاه بودیم، یک ساعت دیگه میرسیدیم.
راستش پیشمون شده بودم دلم میخواست برگردم تهران اما حیف که واسه پیشمونی دیره!
بد جور فکرم مشغوله اگه اون دوتا بازم بهم تعرض کنن چی؟
حتی فکرشم وحشتناکه، خیلی میترسم.
سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم، اون دو نفر نمیتونن هیچ کاری انجام بدن، حق همچنین کاری رو ندارند دیگه این اجازه رو بهشون نمیدم.
آره من باید قوی باشم، با انرژی های مثبتی که به خودم دادن تفریبا یکم اروم شده بودم.
«یک ساعت بعد»
بابا ماشینو جلوی خونه مادر بزرگ پارک کرد از ماشین پیاده شدیم زنگ خونه رو زدم منتظر شدیم در رو باز کنن ولی مثله اینکه ایفون خراب شده بود.
حسام: صبر کنید اومدم.
با شنیدن صداش ترس تو دلم جونه زدم دو قدم عقب رفتم، با شنیدن صداش خاطرات اون شب واسم تداعی شد:
حسام: جون، خوشگلم گریه نکن.
حسام: لذت ببر عروسک.
حسام: ببین گریه نکن.
با صدای بلندی زدن زیر خنده حسام با لحن چندشی گفت:
خانوم شدنت مبارک.
دستامو رو گوشام گذاشتم که نشنوم صدای نحسشو، چشمامو محکم رو هم گذاشتم.
مامان بازومو گرفت:
چی شده دخترم خوبی؟ چی شده مادر؟
چشمامو باز کردم بازومو از تو دستاش بیرون آوردم:
هیچی نیست خوبم.
نگاهو ازش گرفت به روبهرو نگاه کردم که با نگاه خیرهی حسام روبهرو شدم، آب دهنمو قورت دادم.
حسام سمتم اومد دستشو آورد جلو، هه واقعا انتظار داشت من باهاش دست بدم؟
بعد از چند دقیقه که دید من قصد دست دادن بهشو ندارم دستشو عقب کشید.
به مامان نگاه کردم یه چشم غره بهم رفت، بهش یه پوزخند زدم.
سرمو پایین انداختم که اون اشغالو نببینم اما اون انگار دست از نگاه کردن برنمیداشت.
وارد خونه شدیم مامان بابا رفتن داخل داشتم کفشامو درمیاوردم دیدم یکی از پشت خودشو چسبوند بهم از ترس هینی گفتم. میخواستم برم جلو که دستشو دور کمرم حلقه کرد.
حسام:
اممم بزرگتر شدی، و البته خانوم تر جون میدی واسه...
با تمام زوری که داشتم خودمو از بغلش کشیدم بیرون با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
ببین بهت چی میگم اشغال مراقب حرف زدنت باش فهمیدی؟ حد خودتم بدون وای به حالت اگه بخوای به من نزدیک بشی.
دستاشو بالا برد با یه لبخند چندش آوری گفت:
اوووه باشه خوشگلم حرص نخور، کاریت ندارم.
من فقط یکم دلتنگت شده بودم همین .
دستاشو پایین اورد مرموز گفت:
یکم دلم واسه اون شب تنگ شده، همون شبی که منو تو یاشار و...
با سیلی که تو گوشش زدم حرفش نصفه موند.
داد زدم:
خفهشو اشغال، خفهشو.
با صدای داد من همه از خونه اومدن بیرون.
بابا نگران پرسید:
چی شده دخترم، چرا داد زدی؟
ریلکس سمتشون رفتم با یه لبخند تظاهری گفتم:
هیچ بابا جون داشتم با حسام شوخی میکردم همین؟ مگه نه حسام؟
حسام سرشو به نشونهی مثبت تکون داد.
بی توجه به مامان بابا سمت مادربزرگم رفتم بوسیدمش، بعد مادربزرگم نوبتی سمت خالههام.
به یاشار نگاه کردم که داشت با چشمای هیزش به من نگاه میکرد.
چشم غرهایی واسش رفتم، وارد هال شدم رو یکی از مبلا نشستم.
خانوادهی مادریم وضعشون میشه گفت تقریبا خوبه، ولی خانوادهی پدرم نه زیاد!
سرمو بلند کردم به روبهروم نگاه کردم که با نگاههای حسام و یاشار مواجع شدم.
از هردوشون متنفرم اصلا متوجه نبودم که همین جوری دارم بهشون نگاه میکنم.
حسام لب زد: بیا بریم...
بعد به پله های طبقهی بالا اشاره کرد: طبقهی بالا.
با حرص دندونام رو هم گذاشتم لب زدم:
خفه شو
از جام بلند شدم سمت اتاق خواب رفتم لباسمو عوض کردم.
سعی کردم پوشیده ترین لباسمو بپوشم میخواستم بدن خودمو از نگاه هیز دور کنم.
از تو چمدون شلوار تنگ سورمهایی رنگمو درآوردم با تونیک سفید رنگ تنم کردم.
آستین لباسم بلند بود نیازی نبودی چیزی روش بندازم، موهامو باز کردم دوباره بستمش.
بلندی موهام پایین تر از باسنم بود موهام بالای سرم جمع کردم روسری شالی، سرمهایی رنگو رو سرم انداختم.
تو آینه به خودم نگاه کردم، خوبه همه چی مرتبه لباسمام که پوشیدهس.
بعد از چک کردن خودم از اتاق بیرون اومدم.
با بیرون رفتنم از اتاق همه به نگاه ها سمتم برگشت.
خاله توران با لبخند به مبل کناری خودش اشاره کرد:
بیا اینجا خوشگل خاله.
اول میخواستم نرم اما بعدش پیشمون شدم، مطمئن بودم که از دستم ناراحت میشه.
بی توجه به نگاه های خیرشون رفتم پیش خاله توران نشستم سرمو پایین انداختم مشغول بازی کردن با انگشتای دستم شدم.
دوساعتی بود که رسیده بودیم هیچ اتفاق یا حرف خاصی نیوفتاد، وقت شام همه رفتن تو آشپزخونه که میز شامو بچینن منم میخواستم برم ولی با اشارهی مامانم که گفت نیا سر جام نشستم.
تو فکر بودم با صدای مامان بزرگم سرمو بلند کردم:
مهسا جان دخترم میری از تو انباری قندو بیاری؟
از جام بلند شدم:
البته مادر جون.
ظرفو از دستش گرفتم، راه افتادمسمت انبا
- ۵.۸k
- ۲۷ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط