تکپارتی

#تکپارتی

***

**عنوان: سکوت تلخ**

فنجون قهوه توی دستم یخ کرده بود. بارون بی‌وقفه به پنجره می‌کوبید و صدای رعد و برق، سکوت خونه رو می‌شکست. سکوتی که این روزها بیشتر از همیشه حس می‌شد.

با ریکی قهر بودم. یه سوءتفاهم کوچیک، یه حرف اشتباه و حالا چند روز بود که فقط توی خونه راه می‌رفتیم و از هم دور بودیم. اون توی اتاقش بود، من توی سالن. غذا رو جدا می‌خوردیم، تلویزیون رو جدا نگاه می‌کردیم. انگار یه دیوار نامرئی بینمون کشیده شده بود.

به یاد روزایی افتادم که با هم می‌خندیدیم، مسخره‌بازی درمی‌آوردیم و حتی دعواهای کوچیکمون هم با یه بوسه تموم می‌شد. اون خنده‌های قشنگش، اون نگاه مهربونش... دلم برای همه‌چیزش تنگ شده بود.

از جام بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. قبل از اینکه در بزنم، دستم لرزید. نمی‌دونستم چه‌جوری باید شروع کنم. غرور لعنتی‌ام اجازه نمی‌داد. ولی نمی‌تونستم این‌جوری ادامه بدم.

یه نفس عمیق کشیدم و در زدم. "ریکی؟"

صدای آرومش اومد: "بله؟"

در رو باز کردم. روی تختش نشسته بود، داشت به پنجره نگاه می‌کرد. صورتش غمگین بود.

"می‌تونم بیام تو؟"

سرش رو تکون داد. رفتم و کنارش نشستم. فاصله رو حفظ کردم. یه لحظه سکوت حکمفرما شد و بعد، گفتم: "من... متاسفم."

سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد. چشماش پر از سوال بود.

"بابت همه‌چیز. بابت حرفایی که زدم، بابت این‌که این‌قدر بی‌فکر رفتار کردم. می‌دونم که اشتباه کردم."

اشک توی چشم‌هام جمع شد. نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم.

"دلم برات خیلی تنگ شده. برای خنده‌هات، برای بغلات... برای همه‌چیز."

اون سکوت کرد، بعد دستش رو به سمت صورتم آورد و اشکام رو پاک کرد.

"منم. منم دلم برات تنگ شده." صداش گرفته بود. "ولی تو... تو حرفی زدی که..."

حرفش رو قطع کردم: "می‌دونم. می‌دونم چقدر ناراحتت کردم. قول می‌دم دیگه تکرار نشه. می‌خوام باهات حرف بزنم، می‌خوام درستش کنیم."

اون نفس عمیقی کشید و یه لبخند ضعیف زد. "منم همین‌طور. بیا، بشین، حرف بزنیم."

سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و شروع کردیم به حرف زدن. از سوءتفاهم‌ها گفتیم، از ناراحتی‌هامون، از این‌که چقدر همدیگه رو دوست داریم.

ساعت‌ها گذشت و با هم حرف زدیم و اشک ریختیم. بارون بند اومد و خورشید از پشت ابرها بیرون اومد. وقتی از اتاق بیرون اومدیم، انگار یه سنگ بزرگ از روی دوش‌هامون برداشته شده بود.

ریکی دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند. "دوستت دارم."

لبخند زدم و بوسیدمش. "منم دوستت دارم."

اون روز، یاد گرفتیم که قهر کردن هم یه قسمتی از رابطه‌مونه. یه یادآوری از این‌که چقدر برای هم مهمیم و چقدر باید برای حفظ عشقمون تلاش کنیم.
دیدگاه ها (۲)

#دوپارتی ***پارت 1**عنوان: یه تصادف کوچیک، یه عشق بزرگ**چشما...

#دوپارتی همه خندیدن. منم خندم گرفت."ولی جدا از شوخی، ات خیلی...

بچه ها امروز فهمیدم لیسا و پسر عمم توی روز بدنیا اومدن🤝🙃

پروفای رو تغییر دادم به این🥺🤏گوگولی

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

Blackpinkfictions ۲۴ پارت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط