فیک آوردم براتوننننن😅❤️🩹
عشق زیر تیغ..p1
در دنیایی که قانون را اسلحه تعیین میکند و عشق در دود اسلحه گم میشود، نام او لرزه بر جان همه میانداخت.
جونگکوک، سردستهی بیرحمترین مافیای شرق، مردی که با یک نگاه، حکم مرگ میداد. کسی که قلبش را سالها پیش در یکی از معاملات خونین جا گذاشته بود.
و در آن سوی شهر، سوا…
دختری از خانوادهای رقیب، اما بیخبر از دنیای تاریک مافیا. او همیشه در سایهی محافظت پدرش زندگی میکرد، تا شبی که همه چیز تغییر کرد.
"یا قبول میکنی… یا خون همهی خانوادهت اینجا ریخته میشه."
صدای سرد و بیرحم جونگکوک در اتاق پیچید.
سوا که دستهایش را محکم مشت کرده بود، سعی داشت لرزش بدنش را پنهان کند. قلبش در سینه میکوبید. نگاهش را به چشمهای یخی مرد دوخت.
"من… هیچوقت زن یه قاتل نمیشم."
جونگکوک لبخند کجی زد. قدمی به جلو برداشت. دستش را زیر چانهی سوا گذاشت و صورتش را بالا آورد.
"تو انتخابی نداری، پرنسس… این، بازی مردهاست. و من، این بازی رو میبرم."
سوا نفسش را با عصبانیت بیرون داد.
"چرا من؟!"
جونگکوک در گوشش زمزمه کرد:
"چون انتقام، همیشه از عزیزترین شروع میشه…"
صدای شلیکها در دل شب پیچیده بود. چراغهای سرد عمارت، روی صورتهای مردهای مسلح انعکاس مییافت. مهمانی بزرگی در جریان بود، اما هیچکس نخندید. در این خانه، شادی مفهومی نداشت.
عروس در اتاق بالایی، پشت درهای بسته، لباس سپید به تن داشت. اما چشمانش، پر از نفرت و ترس بود.
سوا به آینه زل زده بود. خودش را نمیشناخت. موهای سیاهش را با گلهای سرخ و مروارید تزئین کرده بودند. لبهایش را سرخ، چشمانش را با سایهی دودی سنگین کرده بودند. انگار قرار نبود عروس باشد… قرار بود قربانی باشد.
صدای در.
در باز شد.
جونگکوک داخل شد؛ با آن کت مشکی، موهای آشفته و چشمهایی که از بیرحمی برق میزد. بوی دود و خون همراهش بود.
سوا به سرعت پشت به او کرد.
جونگکوک در را بست.
سکوت.
"برگرد."
صدایش آرام و سرد بود.
سوا نفسش را حبس کرد. برنگشت.
"گفتم… برگرد."
صدای کف دستش روی میز چوبی اتاق، مثل شلاق در فضا پیچید.
سوا برگشت. قطره اشکی، بیاختیار روی گونهاش افتاد.
"من اینو نمیخوام… تو داری منو مجبور میکنی…"
جونگکوک جلو آمد. فاصلهشان یک قدم شد.
دستش را زیر چانهی سوا گذاشت و صورتش را بالا آورد.
چشمانش را در عمق نگاه او فرو کرد.
"هیچکس تو این دنیا چیزی رو که میخواد، به دست نمیاره. مخصوصاً تو."
چهرهاش از بیرحمی یخ زده بود.
سوا نفسش را بریده بریده بیرون داد.
"از من چی میخوای…؟ چرا…؟"
جونگکوک لبخند زد؛ از همان لبخندهای کجی که قبل از مرگ به قربانیهایش میزد.
"قول خون."
لبهایش را نزدیک گوش او آورد.
"پدرت، منو فروخت. مادرم جلوی چشمم مرد. حالا وقت حساب رسیده."
بیرون اتاق، صدای داد و فریاد بلند شد.
سوا با وحشت گفت:
"چی شده…؟!"
جونگکوک بیتفاوت گفت:
"عروسیت همراه با یک مراسم پاکسازی هم هست. دارم فامیلاتو میفرستم پیش اجدادشون."
سوا جیغ زد. سعی کرد خودش را عقب بکشد. اشکهایش مثل رود جاری شد.
"تو یه حیوونی!"
با تمام وجود به سینهی جونگکوک مشت زد.
اما جونگکوک دستهایش را گرفت.
محکم.
انگار داشت استخوانهایش را خرد میکرد.
"آره. چون دنیا، حیوونا رو زنده میذاره… آدمای خوب زود میمیرن."
بعد، بیهیچ حرفی، حلقهای که از جنس نقرهی سیاه بود، در انگشتش کرد.
"از حالا، مال منی. نفسات… اشکات… حتی این نفرت لعنتی توی چشمات."
سوا خودش را در آینه دید.
دختری که تا چند ساعت پیش، زندگی آروم و سادهای داشت…
حالا در آغوش قاتل خانوادش، عروس شده بود.
پشت درها، صدای شلیک.
صدای افتادن کسی روی زمین.
گریهی کودکی.
بعد، سکوت.
سوا با صدایی لرزان و پر از نفرت گفت:
"من تو رو میکشم، جونگکوک… یه روز، با همین دستام…"
جونگکوک خم شد. لبهایش را نزدیک گوش او آورد.
زمزمهاش مثل تیغ، پوست سوا را برید.
"منتظر اون روزم، پرنسس… ولی تا اون موقع… جهنم رو برات میسازم.. "
خوب بود؟
ادامه؟
در دنیایی که قانون را اسلحه تعیین میکند و عشق در دود اسلحه گم میشود، نام او لرزه بر جان همه میانداخت.
جونگکوک، سردستهی بیرحمترین مافیای شرق، مردی که با یک نگاه، حکم مرگ میداد. کسی که قلبش را سالها پیش در یکی از معاملات خونین جا گذاشته بود.
و در آن سوی شهر، سوا…
دختری از خانوادهای رقیب، اما بیخبر از دنیای تاریک مافیا. او همیشه در سایهی محافظت پدرش زندگی میکرد، تا شبی که همه چیز تغییر کرد.
"یا قبول میکنی… یا خون همهی خانوادهت اینجا ریخته میشه."
صدای سرد و بیرحم جونگکوک در اتاق پیچید.
سوا که دستهایش را محکم مشت کرده بود، سعی داشت لرزش بدنش را پنهان کند. قلبش در سینه میکوبید. نگاهش را به چشمهای یخی مرد دوخت.
"من… هیچوقت زن یه قاتل نمیشم."
جونگکوک لبخند کجی زد. قدمی به جلو برداشت. دستش را زیر چانهی سوا گذاشت و صورتش را بالا آورد.
"تو انتخابی نداری، پرنسس… این، بازی مردهاست. و من، این بازی رو میبرم."
سوا نفسش را با عصبانیت بیرون داد.
"چرا من؟!"
جونگکوک در گوشش زمزمه کرد:
"چون انتقام، همیشه از عزیزترین شروع میشه…"
صدای شلیکها در دل شب پیچیده بود. چراغهای سرد عمارت، روی صورتهای مردهای مسلح انعکاس مییافت. مهمانی بزرگی در جریان بود، اما هیچکس نخندید. در این خانه، شادی مفهومی نداشت.
عروس در اتاق بالایی، پشت درهای بسته، لباس سپید به تن داشت. اما چشمانش، پر از نفرت و ترس بود.
سوا به آینه زل زده بود. خودش را نمیشناخت. موهای سیاهش را با گلهای سرخ و مروارید تزئین کرده بودند. لبهایش را سرخ، چشمانش را با سایهی دودی سنگین کرده بودند. انگار قرار نبود عروس باشد… قرار بود قربانی باشد.
صدای در.
در باز شد.
جونگکوک داخل شد؛ با آن کت مشکی، موهای آشفته و چشمهایی که از بیرحمی برق میزد. بوی دود و خون همراهش بود.
سوا به سرعت پشت به او کرد.
جونگکوک در را بست.
سکوت.
"برگرد."
صدایش آرام و سرد بود.
سوا نفسش را حبس کرد. برنگشت.
"گفتم… برگرد."
صدای کف دستش روی میز چوبی اتاق، مثل شلاق در فضا پیچید.
سوا برگشت. قطره اشکی، بیاختیار روی گونهاش افتاد.
"من اینو نمیخوام… تو داری منو مجبور میکنی…"
جونگکوک جلو آمد. فاصلهشان یک قدم شد.
دستش را زیر چانهی سوا گذاشت و صورتش را بالا آورد.
چشمانش را در عمق نگاه او فرو کرد.
"هیچکس تو این دنیا چیزی رو که میخواد، به دست نمیاره. مخصوصاً تو."
چهرهاش از بیرحمی یخ زده بود.
سوا نفسش را بریده بریده بیرون داد.
"از من چی میخوای…؟ چرا…؟"
جونگکوک لبخند زد؛ از همان لبخندهای کجی که قبل از مرگ به قربانیهایش میزد.
"قول خون."
لبهایش را نزدیک گوش او آورد.
"پدرت، منو فروخت. مادرم جلوی چشمم مرد. حالا وقت حساب رسیده."
بیرون اتاق، صدای داد و فریاد بلند شد.
سوا با وحشت گفت:
"چی شده…؟!"
جونگکوک بیتفاوت گفت:
"عروسیت همراه با یک مراسم پاکسازی هم هست. دارم فامیلاتو میفرستم پیش اجدادشون."
سوا جیغ زد. سعی کرد خودش را عقب بکشد. اشکهایش مثل رود جاری شد.
"تو یه حیوونی!"
با تمام وجود به سینهی جونگکوک مشت زد.
اما جونگکوک دستهایش را گرفت.
محکم.
انگار داشت استخوانهایش را خرد میکرد.
"آره. چون دنیا، حیوونا رو زنده میذاره… آدمای خوب زود میمیرن."
بعد، بیهیچ حرفی، حلقهای که از جنس نقرهی سیاه بود، در انگشتش کرد.
"از حالا، مال منی. نفسات… اشکات… حتی این نفرت لعنتی توی چشمات."
سوا خودش را در آینه دید.
دختری که تا چند ساعت پیش، زندگی آروم و سادهای داشت…
حالا در آغوش قاتل خانوادش، عروس شده بود.
پشت درها، صدای شلیک.
صدای افتادن کسی روی زمین.
گریهی کودکی.
بعد، سکوت.
سوا با صدایی لرزان و پر از نفرت گفت:
"من تو رو میکشم، جونگکوک… یه روز، با همین دستام…"
جونگکوک خم شد. لبهایش را نزدیک گوش او آورد.
زمزمهاش مثل تیغ، پوست سوا را برید.
"منتظر اون روزم، پرنسس… ولی تا اون موقع… جهنم رو برات میسازم.. "
خوب بود؟
ادامه؟
- ۶۶۵
- ۰۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط