حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 46
محراب: ارسلان میگم گوشی رضا دستمه یادش رفته ازم بگیره
ارسلان: خب به........(پسرم بی شعور شده😂)
محراب: خب اسکل الان یه شانس دوباره داریم که ببینیم کی بهش زنگ زده
ارسلان: خب رمزو میخوای چیکا کنی؟
محراب:*یکم فکر کردم و یه بشکنی رو هوا زدم و گفتم*
محراب: فهمیدم....
........ ــــــــــــ......... ـــــــــــ....... ـــــــــــ.......... ــــــــــ
نیکا:*پتومو کشیدم روی دیا.. گوشی مو نگاه کردم دیدم ساعت 16:05 دقیقه اس از توی اتاقم اومدم بیرون دیدم محراب و ارسلان جلوی در وایسادن
میشناختمشون اخه قبلا داداشم بهم رفیقاشو معرفی کرده بود بهم*
نیکا: کاری دارین؟
محراب: اممم چیزه یکی به گوشی داداشت زنگ زد نوشته بود اقای منصوری حدس زدم که رئیس شرکت باشه اومدم جواب بدم که دیدم قطع شد.... حالا میشه رمزشو بگید تا دوباره زنگ بزنم؟
نیکا:*یکم که چه عرض کنم خیلی بهشون شک کردم ولی خب از یه طرفی هم نمیخواستم قضاوتشون کنم پس رمزو گفتم.....*
نیکا: عاممم باشه..

☆0808☆
ارسلان: مرسی
*و بعد با محراب به سمت سالن رفتیم.. نشستیم روی یکی از مبل ها و رفتیم توی تماس های اخیرش
دیدیم..........
دیدگاه ها (۱۲)

حقیقت پنهان🌱part 47ارسلان:*رفتیم توی تماس های اخیرش، دیدیم ا...

حقیقت پنهان🌱part 48پانیذ: مگه توعم سینگل بودی؟ رضا: بلیپانیذ...

حقیقت پنهان🌱part 45.............. ارسلان:*از چرتی که زده بود...

دلامون تنگ میشه تو مخمون کلی خاطره اس؛)

پارت هفدهمگوشیم دارع زنگ میزنه الو؟اونیکس:سلام خوبی تا فهمید...

زیبایی عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط