اما جیمین که حالا بیشتر از همیشه هانا را درک میکرد متوجه همه چیز ...

...




اما جیمین، که حالا بیشتر از همیشه هانا را درک می‌کرد، متوجه همه چیز شده بود. لبخند کمرنگی زد. رفتارهای هانا برایش شیرین و کیوت به نظر می‌رسید. اما دیگر نمی‌خواست بیشتر از این احساساتش را پنهان کند.

یک قدم جلوتر آمد، دست‌هایش را آرام بالا برد و صورت هانا را در میان دستانش قاب گرفت. هانا با تعجب سرش را بالا آورد و برای اولین بار مستقیم به چشمان جیمین خیره شد. نفس‌هایش بند آمد.

جیمین نرم و آرام گفت:

"دیگه فرار نکن..."


و قبل از اینکه هانا بتواند واکنشی نشان دهد، جیمین سرش را کمی خم کرد و لب‌هایش را روی لب‌های هانا گذاشت. دنیا برای چند لحظه متوقف شد.

هانا احساس کرد تمام احساسات سرکوب‌شده‌اش در این بوسه خلاصه شده‌اند. چشمانش را بست و برای چند لحظه، همه چیز—ترس، غم، گذشته‌ی تلخ—محوشد. تنها چیزی که وجود داشت، گرمای دست‌های جیمین روی صورتش و ضربان تند قلبش بود.


هانا از شدت شوک حتی نمی‌توانست حرکت کند. قلبش دیوانه‌وار می‌تپید، اما نه از ترس، بلکه از هیجانی که حتی خودش هم نمی‌توانست انکار کند. احساس لب‌های جیمین روی لب‌هایش، گرمای دست‌هایش روی گونه‌هایش… هیچ‌چیز از این لحظه واقعی‌تر به نظر نمی‌رسید.

اما در عین حال، مغزش هنوز درگیر اتفاقی بود که داشت رخ می‌داد. برای همین، همکاری نمی‌کرد. نه اینکه نمی‌خواست، بلکه هنوز در شوک بود.

جیمین که متوجه شد هانا هنوز حرکتی نکرده، لب پایینش را کمی گاز گرفت. نه به شکلی که دردناک باشد، بلکه فقط به اندازه‌ای که هانا را از شوک بیرون بیاورد و تشویقش کند تا همراهی کند.

هانا با اینکه از این بوسه بدش نیامده بود، حتی می‌توانست بگوید که از آن لذت هم می‌برد، اما هنوز جرئت نداشت که حرکتی کند. اما وقتی جیمین این کار را کرد، بی‌اختیار چشمانش را بست و بدون هیچ حرفی یا مقاومتی، آرام شروع به همراهی کرد.

ضربان قلبش هر لحظه تندتر می‌شد. تمام آن روزهایی که سعی کرده بود احساساتش را پنهان کند، تمام لحظاتی که خودش را متقاعد کرده بود که جیمین برایش مهم نیست، حالا در یک لحظه فرو ریخت. این حس واقعی بود. خیلی واقعی‌تر از آن چیزی که تصورش را می‌کرد.

جیمین، که حالا خیالش راحت شده بود که هانا نیز همراهی‌اش می‌کند، لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. دستانش را محکم‌تر روی صورت هانا فشرد و بوسه‌اش را عمیق‌تر کرد…

— ادامه دارد…
دیدگاه ها (۰)

...هر دو نفس‌نفس می‌زدند. فضا پر از حس عجیبی شده بود که هیچ‌...

...صورتی که از قبل هم سرخ بود، حالا تقریباً داشت از گرما منف...

...چند روز بعد______________________________بعد از چند روز د...

...بعد از اینکه هانا را به آمبولانس منتقل کردند، جیمین همچنا...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط