۲۸

من نفس نمی‌کشیدم سینم بالا پایین نمی‌شد لبای کوچولو م سفید شده بود. بدنم سرد شده بود رنگم سفید سفید شده بود جونگکوک روانی شده بود
جونگ‌کوک خشکش زده بود… نگاهش به صورتت بود. اون صورت کوچولوی سرد، بی‌رنگ… لبای صورتی‌ات حالا سفید شده بودن، انگار یخ زده باشی. حتی اون پلکای نازکت که همیشه یه لرزش ملایم داشتن، حالا بسته بودن، بی‌حرکت… مثل مرگ.

دستشو گذاشت روی سینه‌ت. منتظر بود… دنبال یه تکون کوچیک، یه بالا پایین شدن، یه نشونه از زندگی…
ولی…

هیچی.

نه نفس… نه گرما… نه حتی یه لرزش…

– «نه… نه لعنتی… نه نه نه نه…!» جونگ‌کوک جیغ کشید. جیغی که از ته وجودش بلند شد. چشماش باز بود ولی انگار چیزی نمی‌دید. افتاد رو زانوهاش، خم شد، صورتشو گذاشت روی پیشونی سردت، اشکاش روی گونه‌هات می‌چکیدن.

– «تو نمی‌میری… نمی‌میری می‌فهمی؟ من نزاشتم… من نزاشتم…»

اما ذهنش داشت تیکه‌تیکه می‌شد. اون صدای توی سرش، همون هیولای درونش، حالا با خنده‌ی دیوونه‌وار تکرار می‌کرد:

"تو کشتی‌ش... خودت کشتی‌ش... با همون دستی که عاشقش بود..."

جونگ‌کوک دیگه نتونست تحمل کنه. چنگ زد توی موهاش. صورتشو خراش داد. چنگ زد به سینه‌ش. حتی سعی کرد خودش رو بزنه. خدمتکارای تاریکش ریختن سمتش، گرفتنش، ولی جونگ‌کوک دیگه آدم نبود.

جیغ می‌کشید، نعره می‌زد، می‌خندید، گریه می‌کرد…

– «زندگی‌شو پس بدید لعنتیااااااااااا!»

سقف شروع کرد لرزیدن. دیوارها سیاه شدن. دنیا انگار خودش رو جمع می‌کرد توی یه حفره. قدرت هیولا آزاد شده بود…
ولی نه برای انتقام…

می‌میرم یا نه🤔🤫
دیدگاه ها (۰)

همه‌چی تار بود. همه‌چی می‌لرزید.صدای جیغِ جونگ‌کوک آسمون رو ...

۳۰

۲۷ هیولای تاریک من

۲۶

black flower(p,308)

پارت : ۲۸

black flower(p,224)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط