روز ها همینطور میگذشتن تقریبا یک ماهه به یه دهکده توی فرانسه رسیدیم یه ...

𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁹⁴
+″روز ها همینطور میگذشتن تقریباً یک ماهه به یه دهکده توی فرانسه رسیدیم یه خونه ی کلبه ایی کوچولو پیدا کردیم و داخل یه کلبه ی کوچولو ساکن شدیم و هر لحظه احتمال اومدن جانگ شیک رو داریم برای همین خودمونو اماده میکنم.. شب بود به یورام شیر دادم که خوابید..بچم چند روزه درست حسابی نمیخوابه همش گریه میکنه نمیدونم چشه...از تون اتاقک کوچولو در اومدم و وارد حال شدم که دیدم بورا و تهیونگ بغل هم خوابن...هانول هم پیش یورام خواب بود..جونگ کوک رو دیدم که پیش شومینه نشسته و تو فکره رفتم و برای خودمون یه قهوه درست کردم و رفتم پیشش″
+بیا..گرم میشی(لبخند)
-مرسی عزیزم
+جونگ کوک
-جان؟
+یورام خیلی بیقراری می‌کنه (نگران)
-چرا؟مریض شده؟(نگران...هول کرده)
+نمیدونم..توهم انگار خوب نیستی..نه؟
-چطور میتونم خوب باشم؟همچی بهم ریختس قصر به اتیش کشیده شده و خاکستر شده کل سلطنت من از بین رفت
+هیی.. اگه برگردیم میتونیم یه قصر دیگه بسازیم..دوباره از نو شروع میکنیم... مطمئنم!
-امیدوارم....
همینطور که روشو داد به شومینه بغلش کردم که روش رو سمتم کرد و متقابل بغلم کرد...