داستان تکان دهنده

داستان تکان دهنده

قسمت آخر

عشق بی فرجام

اون روز پیاده برگشتم فکرم خیلی آشفته بود از همه آدمای خیابون خجالت میکشیدم احساس میکردم همه میدونن که من چقد بی حیام....
رسیدم خونه شبیه یه بچه بودم که از خونه بیرونش کردن و هیچ جایی نداره بره.....
پسرم داشت درس میخوند تو اون حاله بد یکدفعه شنیدم که داشت قران میخوند....
داشتم آب میشدم و میرفتم تو زمین انگار تازه فهمیده بودم چه غلطی کردم ،مغزم نمیتونست اون همه اتفاق رو هضم کنه...
رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم ولی چه نمازی.....
از اول تا اخرش گریه کردم هر کاری میکردم نمیتونستم جلو گریه مو بگیرم....
قران رو اوردم و محکم بغلش کردم تقریبا یه ساعت همینطوری بودم همه چی رو سره نماز به خدا گفتم درد دل کردم.....
یه چیزی تو دلم میگفت که قران رو باز کنم وقتی بازش کرد انگار آسمون و زمین محکم بهم خوردن و منم وسط شون موندم..
همانا خداوند شنونده و بیننده است
باور کنید از خجالت داشتم میمردم نمیدونستم کجا برم چکار کنم به کی پناه ببرم ، میخواستم یه جا قایم بشم که خدا منو نبینه.......
یه هفته حالم خیلی بد بود با اینکه خدا بهم رحم کرد و کسی نفهمید...
اما شوهرم از اینکه من اینجوری شده بودم تعجب میکرد از اینکه کتکم میزنه و بهم فحش میده و من ساکتم بیشتر تعجب میکرد
احساس میکردم همه اون کتک ها حقمه،دیگه سر کار نمیرفتم...
کمتر غذا میخوردم روم نمیشد سر سفره برم خونه پدر و مادر م نمیرفتم..
یه ماه گذشت همسرم اومد و گفت دیگه نمیتونم تحملت کنم و بهتره از هم جدا بشیم بدونه یه کلمه حرف ازش جدا شدم.
پسرم هم برد پیش خودش احساس میکردم لیاقت بزرگ کردنه بچه مو ندارم....
مادر هرزه ای مثل من نمیتونه یه آدم خوب تحویل جامعه بده
الانم خونه پدرم هستم از اینکه خدا کمکم کرد خجالت میکشم از اینکه با وجوده تموم بدی ها بازم مواظبم بود.........

بخدا قسم خیییلی پشیمونم
دختری که حتی روش نمیشد سرشو بلند کنه
دختری که با حیا ترین دختر بود.
رو حرفه باباش حرف نمیزد
چی از اب در اومد

بخدا هیچ زنی از اول هرزه نیست

بخدا هیچ زنی از اول خیانت کار نیست

ما زنا فقط احتیاج به محبت داریم....

احتیاج به عشق داریم....

احتیاج به غیرت شوهرمون داریم...

آخر داستانم ازتون خواهش میکنم برام دعا کنید خدا کمکم کنه منو ببخشه
قلم عفو بکشه رو گناهم فقط خدا منو ببخشه بسه بعدش دیگه برام مهم نیست که بندازتم جهنم چون لیاقته بهشتش رو ندارم......
دیدگاه ها (۱۰)

‌ لجبازے با خدا توسط  چـــــــشم هایمان.....(چشـــــــــم ها...

‌ √یڪ لحـظہ قـــرآنت را بـاز کن !ڪمے ڪه ورق بـزنے بہ نـساء م...

داستان تکان دهنده قسمت دومعشق بی فرجامیه روز ظهر که از سرکار...

داستان تکان دهنده قسمت اول عشق بی فرجام16سالم بود یه دختر خج...

ساعت 1 شب بود در حال گذاشتن نودل ها توی قفسه بودم که صدای زن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط