وقتی رئیسهدعوا کردین و part
وقتی رئیسه،دعوا کردین و ... part 1
#هیونجین #استری_کیدز #دوپارتی
روی صندلی چرخ دارش نشسته بود،نقطه ای نامشخص زل زده بود. از دعوای چند ساعت پیشش با تو،خیلی گذشته بود همش به حرف ها و رفتار هاتون فکر میکرد.
سرش را بالا گرفت و نگاهِ سرد و خسته اش را به ساعتی که روی دیوار بود،داد
وقت رفتن بود،همیشه باهم دیگه از شرکت خارج میشدین تو، منشی هیونجین بودی و همه،این رو خوب میدونستن که شما دوتا ازدواج کردید.
بخاطر شغلی که دوتاتونم داشتید توی سرکار باید با احترام رفتار میکردید نه مثل دوتا زن و شوهر عاشق
حرفی که به هیونجین زده بودی دوباره یادش افتاد،صدات،لحنت،حرفش،دوباره یادش افتاد
+ تو فقط یک مرد هیز و لاشی ای !
چشم هاش رو بست و دستش را روی صورتش کشید اهِ آرومی از لب هاش خارج شد.
از دست شوهرت عصبانی بودی،او زیادی با همکار های زنی که داشت صمیمی بود،این صمیمیت و گرم بودن باهاشون باعث میشود تو اعصبانی بشی مخصوصا وقتی که دیدی یکی از همکار ها،سعی داشت به شوهرت نزدیک بشه دیگه تحمل دیدن این صحنه هارو نداشتی.
دستی به صورتش زد و از روی صندلی اش بلند شد.
کُت قهوه ای رنگ چرمش را برداشت و سپس از اتاق کارش بیرون آمد،درحالی که داشت از شرکت بیرون میرفت چشمش به تو بود،تا باهمدیگه برید،اما نه انگار زودتر از هیونجین رفته بودی
سوار ماشینش شد و سپس به طرف خانه حرکت کرد.
•••
با یک جعبه شیرینی قنادی رمز در را زد،وارد خونه شد و سپس داخل سالن رفت چراغ ها خاموش بودن،انگار زودتر از قبل خوابیده بودی
هیونجین نفسش را کلافه بیرون فرستاد و زمزمه کرد
_ همش تقصیر منه
جعبه شیرینی رو ، روی اپن گذاشت
کتش را بیرون آورد و درحالی که داشت از پله ها بالا میرفت کراواتش را باز میکرد.
یکی یکی از پله ها بالا میرفت،تا اینکه به در بازِ اتاق خواب مشترکتون رسید.
وارد اتاق شد،نور چراغ خواب کمی فضای تاریک اتاق را روشن کرده بود
به تویی که پشتت بهش بود،و تظاهر به خواب بودن کرده بودی، نگاه کرد
درحالی که دکمه های پیراهن سفیدش را باز میکرد گفت
#هیونجین #استری_کیدز #دوپارتی
روی صندلی چرخ دارش نشسته بود،نقطه ای نامشخص زل زده بود. از دعوای چند ساعت پیشش با تو،خیلی گذشته بود همش به حرف ها و رفتار هاتون فکر میکرد.
سرش را بالا گرفت و نگاهِ سرد و خسته اش را به ساعتی که روی دیوار بود،داد
وقت رفتن بود،همیشه باهم دیگه از شرکت خارج میشدین تو، منشی هیونجین بودی و همه،این رو خوب میدونستن که شما دوتا ازدواج کردید.
بخاطر شغلی که دوتاتونم داشتید توی سرکار باید با احترام رفتار میکردید نه مثل دوتا زن و شوهر عاشق
حرفی که به هیونجین زده بودی دوباره یادش افتاد،صدات،لحنت،حرفش،دوباره یادش افتاد
+ تو فقط یک مرد هیز و لاشی ای !
چشم هاش رو بست و دستش را روی صورتش کشید اهِ آرومی از لب هاش خارج شد.
از دست شوهرت عصبانی بودی،او زیادی با همکار های زنی که داشت صمیمی بود،این صمیمیت و گرم بودن باهاشون باعث میشود تو اعصبانی بشی مخصوصا وقتی که دیدی یکی از همکار ها،سعی داشت به شوهرت نزدیک بشه دیگه تحمل دیدن این صحنه هارو نداشتی.
دستی به صورتش زد و از روی صندلی اش بلند شد.
کُت قهوه ای رنگ چرمش را برداشت و سپس از اتاق کارش بیرون آمد،درحالی که داشت از شرکت بیرون میرفت چشمش به تو بود،تا باهمدیگه برید،اما نه انگار زودتر از هیونجین رفته بودی
سوار ماشینش شد و سپس به طرف خانه حرکت کرد.
•••
با یک جعبه شیرینی قنادی رمز در را زد،وارد خونه شد و سپس داخل سالن رفت چراغ ها خاموش بودن،انگار زودتر از قبل خوابیده بودی
هیونجین نفسش را کلافه بیرون فرستاد و زمزمه کرد
_ همش تقصیر منه
جعبه شیرینی رو ، روی اپن گذاشت
کتش را بیرون آورد و درحالی که داشت از پله ها بالا میرفت کراواتش را باز میکرد.
یکی یکی از پله ها بالا میرفت،تا اینکه به در بازِ اتاق خواب مشترکتون رسید.
وارد اتاق شد،نور چراغ خواب کمی فضای تاریک اتاق را روشن کرده بود
به تویی که پشتت بهش بود،و تظاهر به خواب بودن کرده بودی، نگاه کرد
درحالی که دکمه های پیراهن سفیدش را باز میکرد گفت
- ۱۲.۸k
- ۳۰ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط