گناهکار part
( گناهکار ) ۷۰ part
جیمین خندید و درحالی که دستشو گرفته بود به سمته مبل هدایتش کرد
بلافاصله نشستند جیمین روبه ات کرد جیمین : هه کیو بهت چی گفت
ات تلخندی زد و به زمین خیره شد به یاد آوری خاطرات تلخ بغضش گرفت شب های که تنهایی گریه میکرد یا همان شبی که ترک شد
نمیخواست گریه کنه اون یه مادر قوی بود لب پایینش رو تو دهانش فروع برد با زمزمه ای دردناک نجوا کرد ات : هیچی فقط یاد آوری کرد که هیچوقت دوستم نداشتی ،
جیمین به زمین خیره شد خودش رو همیشه گناهکار این موضوع میدونست اما دلیلی داشت برای تنها گذاشتن اش صدای ظریف و شکننده همسرش را شنید ات : توی این شونزده سال یه سوالی رو همیشه با خودم تکرار میکردم چرا ولم کردی
باز هم سکوت جیمین رو دریافت کرد شاید بخاطر همین سکوت بود که نمیتونست ببشختش عصبی تر داد زد ات : بگو دیگه جواب سوال منو بده
جیمین تنها یک نگاه در چشم هایش انداخت
ات با تمام غمگینی و چشم های لبریز از اشک نجوا کرد ات : هیچوقت دوستم داشتی ؟
جیمین : خودت چی فکر میکنی
تلخندی زد و از روی مبل بلند شد با دستش موهاشو به عقب فرستاد
بغض بدی راه گلویش را گرفت یعنی هیچوقت دوست نداشته لب هاشو بهم فشرده تا اشکش نریزد ، اما لحظه ای دستی دوره کمرش حلقه شد نفسش توی سینه اش حبس شد
جیمین به آرومی چونه اش را روی شونه برهنه همسرش نزدیک به گردنش گذاشت، دستاشو سفت تر دورش حلقه کرد
نفس حبس شده ات رها شد جیمین لب هاشو گذاشت روی شونه اش و عمیق بوسید جیمین : عاشقتم خیلی زیاد ...
بازم داشت رامش میشد اون مرد خوب میتونست اونو رام خودش بکنه عشق همانند تنفسی هست که بدون آن زندگی نخواد کرد
به آرومی دستشو از کمرش برداشت و رو شونه هایش گذاشت و سمته خودش برگردوند قدمی نزدیکش شد حال به شدت نزدیک هم بودند
ات با احساس عطر تلخ او نفس بریده ای کشید ... کشش میانشان را به خوبی احساس میکرد
گویی بدنش منجمد شده و خون در رگ هایش جریان نداشت،
آب دهنش را به سختی قورت داد
وقتی روبه روی جیمین تنها با پنج اینچ ایستاده بود قبلش بی اختیار میتپید ضربانش بالا رفته بود جیمین که هم چنان روی لبان او متمرکز بود به آرامی دست ات رو در دستش گرفت و بالا آورد دقیقا گذاشت روی قلبش ضربان قلبش را ات احساس میکرد
جیمین خندید و درحالی که دستشو گرفته بود به سمته مبل هدایتش کرد
بلافاصله نشستند جیمین روبه ات کرد جیمین : هه کیو بهت چی گفت
ات تلخندی زد و به زمین خیره شد به یاد آوری خاطرات تلخ بغضش گرفت شب های که تنهایی گریه میکرد یا همان شبی که ترک شد
نمیخواست گریه کنه اون یه مادر قوی بود لب پایینش رو تو دهانش فروع برد با زمزمه ای دردناک نجوا کرد ات : هیچی فقط یاد آوری کرد که هیچوقت دوستم نداشتی ،
جیمین به زمین خیره شد خودش رو همیشه گناهکار این موضوع میدونست اما دلیلی داشت برای تنها گذاشتن اش صدای ظریف و شکننده همسرش را شنید ات : توی این شونزده سال یه سوالی رو همیشه با خودم تکرار میکردم چرا ولم کردی
باز هم سکوت جیمین رو دریافت کرد شاید بخاطر همین سکوت بود که نمیتونست ببشختش عصبی تر داد زد ات : بگو دیگه جواب سوال منو بده
جیمین تنها یک نگاه در چشم هایش انداخت
ات با تمام غمگینی و چشم های لبریز از اشک نجوا کرد ات : هیچوقت دوستم داشتی ؟
جیمین : خودت چی فکر میکنی
تلخندی زد و از روی مبل بلند شد با دستش موهاشو به عقب فرستاد
بغض بدی راه گلویش را گرفت یعنی هیچوقت دوست نداشته لب هاشو بهم فشرده تا اشکش نریزد ، اما لحظه ای دستی دوره کمرش حلقه شد نفسش توی سینه اش حبس شد
جیمین به آرومی چونه اش را روی شونه برهنه همسرش نزدیک به گردنش گذاشت، دستاشو سفت تر دورش حلقه کرد
نفس حبس شده ات رها شد جیمین لب هاشو گذاشت روی شونه اش و عمیق بوسید جیمین : عاشقتم خیلی زیاد ...
بازم داشت رامش میشد اون مرد خوب میتونست اونو رام خودش بکنه عشق همانند تنفسی هست که بدون آن زندگی نخواد کرد
به آرومی دستشو از کمرش برداشت و رو شونه هایش گذاشت و سمته خودش برگردوند قدمی نزدیکش شد حال به شدت نزدیک هم بودند
ات با احساس عطر تلخ او نفس بریده ای کشید ... کشش میانشان را به خوبی احساس میکرد
گویی بدنش منجمد شده و خون در رگ هایش جریان نداشت،
آب دهنش را به سختی قورت داد
وقتی روبه روی جیمین تنها با پنج اینچ ایستاده بود قبلش بی اختیار میتپید ضربانش بالا رفته بود جیمین که هم چنان روی لبان او متمرکز بود به آرامی دست ات رو در دستش گرفت و بالا آورد دقیقا گذاشت روی قلبش ضربان قلبش را ات احساس میکرد
- ۱۱.۱k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط