همین که جودی به خانه رسید دنبال جایی گشت تا سکهی بدشانس

همین که جودی به خانه رسید، دنبال جایی گشت تا سکه‌ی بدشانس بوگندویش را قایم کند.

تندتند همه جای خانه را گشت. کجا؟ کجا؟ اتاق استینک! استینک از چیزهای بوگندو خوشش می‌آمد و از چیزهای میکروب‌دار نمی‌ترسید. دور و برش را نگاه کرد. زیر بالش استینک. عالی شد! بالاخره از شر بدشانسی خلاص می‌شد.

وای خدا، حالا دیگر هیچ طلسم خوش‌شانسی‌ای نداشت! اگر می‌خواست همین‌طور رو شانس بماند، بی‌بروبرگرد، یک طلسم خوش‌شانسی بی‌ـ بوگندو لازم داشت. از توی کیف کارآگاهی‌اش یک ذره‌بین برداشت و توی حیاط دوید. حدود یک ساعت یا بیشتر، چهاردست و پا و با ذره‌بین لای چمن‌ها دنبال شبدر چهار پر گشت.یک

دفعه، در پشتی خانه محکم صدا کرد. استینک پرسید: «داری چه کار می‌کنی؟» جودی بدون این که سرش را بالا کند، گفت: «یک کاری.»
استینک هم که حالا طوری از نزدیک نگاه می‌کرد که نوک دماغش به نوک علف‌ها می‌خورد، پرسید: «چه کاری؟» جودی همان‌طور که سرش پایین بود، گفت: «دارم دنبال خوش‌شانسی می‌گردم.»

#خلاصه_کتاب #نوجوان#کتاب_نوجوانان#کتاب
دیدگاه ها (۱)

در حقیقت ما همه انسان بودیم!... تا اینکه... نژاد!...ارتباط...

هرجا اراده ای هست، راهی هم هست. ( انیشتین ) #کوتاه

هر روز یک صفحه از کتابِ " نامه هایی از هستـی " اثر مایک دلی...

هر روز یک صفحه از کتابِ " نامه هایی از هستـی " اثر مایک دلی...

چپتر ۱ _ دختر یتیمعصر بود. سایه دیوار های بلند و ترک خورده ی...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط