پارت

#پارت_69
آقای مافیا ♟🎲

با دیدن مرد غریبه‌ای نفس آسوده‌ای کشیدم ولی بازم ترس کل وجودم را فرا گرفته بود دوباره

نگاهی به جنازه مرد غریبه کردم از ترس دستام بی حس شد و تفنگ روی زمین افتاد

خودم رو روی زمین انداختم و شروع کردم به گریه کردن اینقدر ترسیده بودم که هیچ توجهی

به صداهای اطرافم نمی‌کردم و چون زمان زیادی بود که چیزی نخورده بودم فشارم افتاده بود و

حالم اصلاً خوب نبود
همینجور که گریه می‌کردم با صدای بالا آمدن کسی از پله‌ها ترسم دو برابر شد با چشمای اشکی به در اتاق خیره شده بودم

با باز شدن در اتاق و دیدن عباس لبخند کمرنگی روی لبام شکل گرفت خواستم از جام بلند شم و به طرف عباس برم ولی پاهام قدرتی نداشت و باعث شد که روی زمین بیفتم

عباس داد زد:

_ خانم وایسید من کمکتون می‌کنم باید هرچه سریع‌تر از ای.....

ناگهان به شکم عباس تیر خورد و صدای جیغم بلند شد با وارد شدن همان مرد قد بلند اشکام سرازیر شد و ترس تمام وجودم رو فرا گرفت

به سمتم اومد و گفت:

+ عه خانم کوچولو میخواست فرار کنه
ولیییی انگار فرشته نجاتش نتونست کمکش کنه

زیر چونمو گرفت و گفت

+خیلی رو اعصابی باید هرچه زود تر از شرت خلاصشم

چشمای اشکیم درشت شد که ناگهان بلند شد و تفنگ به سمتم گرفت

که با صدای شلیک تفنگ از ترس چشمام و بستم
وقتی چشمام و باز کردم دیدم اون مرد با پیشونی سوراخ روی زمین افتاده و من با ترس به جنازش نگاه میکردم

نفسم تنگ شده بود و به زور نفس میکشیدم
ناگهان جنازه مرد با قدرت پرت شد به سمت دیوار

همینجوری مات بودم اشکم بند نمیومد نمیتونستم نفس بکشم
و اصلا صدا های اطرافم و نمیشنیدم

مثل دیوونه ها سرم و به این طرف و اون طرف تکون میدادم و یهو از فشار زیاد بیهوش شدم#رمان
#عاشقانه
#مافیایی
#مافیا
#اسمات
#اصمات
دیدگاه ها (۲)

#کوثر بیدار شدم ودست و صورتم رو شستم و اماده شدم که برم پایی...

#پارت_70آقای مافیا ♟🎲# سامیار به سمت آفاق حرکت کردم که یهو ب...

#پارت_68آقای مافیا ♟🎲هرچقدر قدرت برام باقی مونده بود و جمع ک...

#پارت_67آقای مافیا♟🎲 یهو شروع کرد مثل وحشیا کشیدن موهان و کش...

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

آن سوی آینه P 34به زنجیر ها نگاه کردم پاره شده بودن( ویو ا.ت...

هـ؋ـت وارث🍷Part26حالا که فکر میکنم این چند وقت واقعا عجب بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط