ناموقتی پسر داییت بود و بعد از سال دیدیش
نام:وقتی پسر داییت بود و بعد از ۱۵ سال دیدیش
پارت:۸
امشب تپش قلب شدیدی داشتم به خونه خانواده جیمین رفتیم جایی که بوی خوشمزه غذا های گوناگون پیچیده بود و اون فضا پر از گرمای خانواده بود .
پدر و مادر جیمین با لبخند گرمی استقبال کردن ، همه چیز عادی بود تا زمانی که شام تموم شد و جیمین تصمیم گرفت سکوت سنگین رو بشکنه
جیمین: مامان،بابا ، عمو،عمه
جیمین با لحن رسمی شروع کرد که باعث شد همه سر میز صاف بشینن
جیمین: من و ا.ت ... ما دیگه پسر دایی و دختر عمه نیستیم
پدر جیمین ابرو بالا انداخت
پ.ج: میدونیم ما دیدیم که چقدر باهم رفیق شدین
جیمین لبخند زد و دستمو گرفت
جیمین: نه،بابا این رفاقت نیست ما همدیگه رو دوست داریم،خیلی وقته من تو رستوران دیدمش من عاشقشم و می خوام باهم باشیم
فضای اتاق یخ کرد مادر جیمین اولین کسی بود که سکوت کرد، اون با چشم های اشک آلود به ما نگاه کرد.
اما به جای اعتراض دست هاش رو به هم قفل کرد و با صدای لرزون گفت
م.ج:خدای من ... پس اون برق چشم ها بی دلیل نبود، من حس می کردم شما دوتا یجور پیوند خاص داشتین که دعوای بچگی هم نتونست قطعش کنه
و بعد پدرم که معمولا ساکت تر بود خندید
پ.ت:اینم یجور پیوند خانوادگیه دیگه ، باید اعتراف کنم همیشه نگران بودم که جیمین تو آمریکا یه عروس برای خودش پیدا کنه ولی تو بهترین گزینه رو تو خانواده خودمون پیدا کردی ... پس چراکه نه
مادرم بلند شد و به سمتم اومد و بغلم کرد
م.ت:عزیزم ما همیشه میخواستیم خوشبخت باشی اگه عشق واقعی اینه، ما کاملا در کنارتون هستیم
م.ج:جیمین تو خوش شانس بودی که همچین دختر مهربون و خوشگل و باهوشی رو در کنار خودت داری
همه چیز روشن شده بود، اون شب، فضای پر از عشق خانوادگی و درک متقابل رابطه عاشقانه ما رسمیت پیدا کرد عشق در نگاه اول، با تایید خانواده تثبیت شد
پارت:۸
امشب تپش قلب شدیدی داشتم به خونه خانواده جیمین رفتیم جایی که بوی خوشمزه غذا های گوناگون پیچیده بود و اون فضا پر از گرمای خانواده بود .
پدر و مادر جیمین با لبخند گرمی استقبال کردن ، همه چیز عادی بود تا زمانی که شام تموم شد و جیمین تصمیم گرفت سکوت سنگین رو بشکنه
جیمین: مامان،بابا ، عمو،عمه
جیمین با لحن رسمی شروع کرد که باعث شد همه سر میز صاف بشینن
جیمین: من و ا.ت ... ما دیگه پسر دایی و دختر عمه نیستیم
پدر جیمین ابرو بالا انداخت
پ.ج: میدونیم ما دیدیم که چقدر باهم رفیق شدین
جیمین لبخند زد و دستمو گرفت
جیمین: نه،بابا این رفاقت نیست ما همدیگه رو دوست داریم،خیلی وقته من تو رستوران دیدمش من عاشقشم و می خوام باهم باشیم
فضای اتاق یخ کرد مادر جیمین اولین کسی بود که سکوت کرد، اون با چشم های اشک آلود به ما نگاه کرد.
اما به جای اعتراض دست هاش رو به هم قفل کرد و با صدای لرزون گفت
م.ج:خدای من ... پس اون برق چشم ها بی دلیل نبود، من حس می کردم شما دوتا یجور پیوند خاص داشتین که دعوای بچگی هم نتونست قطعش کنه
و بعد پدرم که معمولا ساکت تر بود خندید
پ.ت:اینم یجور پیوند خانوادگیه دیگه ، باید اعتراف کنم همیشه نگران بودم که جیمین تو آمریکا یه عروس برای خودش پیدا کنه ولی تو بهترین گزینه رو تو خانواده خودمون پیدا کردی ... پس چراکه نه
مادرم بلند شد و به سمتم اومد و بغلم کرد
م.ت:عزیزم ما همیشه میخواستیم خوشبخت باشی اگه عشق واقعی اینه، ما کاملا در کنارتون هستیم
م.ج:جیمین تو خوش شانس بودی که همچین دختر مهربون و خوشگل و باهوشی رو در کنار خودت داری
همه چیز روشن شده بود، اون شب، فضای پر از عشق خانوادگی و درک متقابل رابطه عاشقانه ما رسمیت پیدا کرد عشق در نگاه اول، با تایید خانواده تثبیت شد
- ۲۱۰
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط