P
P4🦋
ویو رائون:
با نسیم ملایمی که از پنجره ی ماشین میومد و نور نارنجی رنگی که به صورتم میتابید و منو وادار به باز کردن چشمام میکرد بیدار شدم و دیدم که خورشید داره طلوع میکنه نشستم پشت پنجره ی صندوق عقب و طلوع خورشید رو نگاه کردم خیلی قشنگ بود آسمون کلا نارنجی شده بود و خورشید کم کم داشت میمود بالاهوا داشت سردتر میشد منم لباسم خیلی نازک بود بدنم داشت از سرما میلرزید نمیتونستم پتو ی دیگه ی پیدا کنم فقط یکی بود که روی داداش بود نخواستم اونو بردارم تو خودم جمع شدم تا یه کمی گرمم بشه
ویو نامجون:
بین خواب و بیداری چیزی توی بغلم حس نکردم فهمیدم رائون بغلم نیستش یکمی جا به جا شدم تا بغلش کنم اما دیدم نیست خیلی ترسیدم بیدار شدم دیدم که تو خودش جمع شده و داره طلوع خورشید رو نگاه میکنه فسقلی رو نگاه کنا معلومه داره یخ میزنه اما به روش نمیاره یه پتوی کلفتی رو برداشتم و از پشت انداختم روی شونش و از پست محکم بغلش کردم و گذاشتم رو پاهام و تو بغلم فشارش دادم تا گرمش بشه
& داداشی
-صبحت بخیر فسقلی
&صبح شما هم بخیر
-فندوق کوچولو معلومه سردته ها
&اره خیلی
-وایسا از چمدون لبای بردارم آهان خوب بیا بپوشش
&چشم(میره پشت و لباسو میپوشه)
-اومدی
&اره خیلی گرمتر شدم
-بیا اینجا ببینم کوچولو
&(رفت نشست رو پاهاش)
-دختر کوچولوی من داشت طلوع خورشید رو نگاه میکرد؟
&اره خیلی قشنگ بود
-اره خیلی
&داداش جونم
-بله
&کی میرسیم
-وایسا بپرسم آقای لی
§بله
-کی میرسیم
§پنج ساعت دیگه
-باشه ممنون
&وایی داداش من خسته شدم
-الهی من قربون تو برم قول میدم برگشتنی با هواپیما برگردیم باشه ؟
&اوهم باشه مرسی
-خواهش میکنم خوشگلم
ادامه دارد...
اسلاید دوم طلوع خورشید🌄
اسلاید سوم لباس اول رائون🦋
اسلاید چهارم لباسی که نامجون به رائون داد💞
اسلاید پنجم خود رائون🎀
ویو رائون:
با نسیم ملایمی که از پنجره ی ماشین میومد و نور نارنجی رنگی که به صورتم میتابید و منو وادار به باز کردن چشمام میکرد بیدار شدم و دیدم که خورشید داره طلوع میکنه نشستم پشت پنجره ی صندوق عقب و طلوع خورشید رو نگاه کردم خیلی قشنگ بود آسمون کلا نارنجی شده بود و خورشید کم کم داشت میمود بالاهوا داشت سردتر میشد منم لباسم خیلی نازک بود بدنم داشت از سرما میلرزید نمیتونستم پتو ی دیگه ی پیدا کنم فقط یکی بود که روی داداش بود نخواستم اونو بردارم تو خودم جمع شدم تا یه کمی گرمم بشه
ویو نامجون:
بین خواب و بیداری چیزی توی بغلم حس نکردم فهمیدم رائون بغلم نیستش یکمی جا به جا شدم تا بغلش کنم اما دیدم نیست خیلی ترسیدم بیدار شدم دیدم که تو خودش جمع شده و داره طلوع خورشید رو نگاه میکنه فسقلی رو نگاه کنا معلومه داره یخ میزنه اما به روش نمیاره یه پتوی کلفتی رو برداشتم و از پشت انداختم روی شونش و از پست محکم بغلش کردم و گذاشتم رو پاهام و تو بغلم فشارش دادم تا گرمش بشه
& داداشی
-صبحت بخیر فسقلی
&صبح شما هم بخیر
-فندوق کوچولو معلومه سردته ها
&اره خیلی
-وایسا از چمدون لبای بردارم آهان خوب بیا بپوشش
&چشم(میره پشت و لباسو میپوشه)
-اومدی
&اره خیلی گرمتر شدم
-بیا اینجا ببینم کوچولو
&(رفت نشست رو پاهاش)
-دختر کوچولوی من داشت طلوع خورشید رو نگاه میکرد؟
&اره خیلی قشنگ بود
-اره خیلی
&داداش جونم
-بله
&کی میرسیم
-وایسا بپرسم آقای لی
§بله
-کی میرسیم
§پنج ساعت دیگه
-باشه ممنون
&وایی داداش من خسته شدم
-الهی من قربون تو برم قول میدم برگشتنی با هواپیما برگردیم باشه ؟
&اوهم باشه مرسی
-خواهش میکنم خوشگلم
ادامه دارد...
اسلاید دوم طلوع خورشید🌄
اسلاید سوم لباس اول رائون🦋
اسلاید چهارم لباسی که نامجون به رائون داد💞
اسلاید پنجم خود رائون🎀
- ۸.۹k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط