الماس من
الماس من
پارت ۱۷
مرد لبخندی نرم .زد .مطمئن با آرامشی که خطرناک بود. «یه حقیقتی
اون از همون روز اول دنبال پدرت بود دنبال قدرت تو فقط وسیله بودی، لیلی.» «تو دروغ میگی.» دیوید دست کرد توی جیبش گوشیای را بیرون آورد. صفحه را باز کرد و فیلمی را پخش کرد جونگکوک در حال گفت وگو با مردی که پدر لیلی ازش متنفر بود. صدا قطع بود، ولی تصویر کافی بود. لیلی نفسش برید. دیوید گفت: فقط میخوام بدونی پشت پرده چی میگذره. بیا... فقط چند ساعت بعدش آزادانه تصمیم بگیر نه تهدیدی هست، نه اجبار.» لیلی عقب رفت ،گیج درمانده اما صدای خودش را شنید که گفت: - «باشه. فقط چند ساعت.» ويلا ماشینی رد شده سکوت سنگینی اطراف را گرفته جونگکوک نفس زنان رسید در باز بود محیط اطراف به هم ریخته. ردپا... و شال لیلی که گوشه ی زمین افتاده بود. جونگکوک خم شد. گوشی لیلی هنوز روشن بود صفحه ی آخرین پیام روی صفحه چشمک میزد «دارم میرم. دیوید گفت... باید حرفاشو بشنوم.»
خم شد. گوشی لیلی هنوز روشن بود صفحه ی آخرین پیام روی صفحه چشمک میزد «دارم میرم دیوید .گفت باید حرفاشو بشنوم.» جونگکوک ایستاده زیر باران گوشی در دست چشمها به دوردست خیره خشم درونش می،جوشید اما لبهایش بسته بود. ذهنش فقط یک جمله تکرار میکرد «اگه شک کردی... دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم،
میان خیانت و آغوش باران با شدت آسفالت روی می کوبید. جونگکوک هنوز زیر همان آسمان ایستاده بود، گوشی در دست، نفسهایش سنگین پیام آخر لیلی روی صفحه بود و ذهنش فقط یک جمله را تکرار میکرد «اگه شک کردی... دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم، لیلی انگشتانش دور گوشی مشت شد. حتی نفس کشیدن هم برایش سخت بود. دنیایش عوض نشده بود... اما قلبش، آره. دیوید آرام قدم میزد سایه اش روی دیوار سیمانی کشیده شده بود. لبخندش مثل تیغ، بی صدا میبرید. «میدونی لیلی... وقتی یه مرد بهت چیزی رو پنهون میکنه، اون دیگه دوستت نداره اون فقط ازت استفاده میکنه.» لیلی ساکت بود هر کلمهاش مثل وزنهای روی قفسه سینه اش سنگینی میکرد. «جونگکوک... قهرمانت... وقتی میتونست بهت حقیقت رو بگه ترجیح داد بازیت بده.» «تو دروغ میگی.»
پارت ۱۷
مرد لبخندی نرم .زد .مطمئن با آرامشی که خطرناک بود. «یه حقیقتی
اون از همون روز اول دنبال پدرت بود دنبال قدرت تو فقط وسیله بودی، لیلی.» «تو دروغ میگی.» دیوید دست کرد توی جیبش گوشیای را بیرون آورد. صفحه را باز کرد و فیلمی را پخش کرد جونگکوک در حال گفت وگو با مردی که پدر لیلی ازش متنفر بود. صدا قطع بود، ولی تصویر کافی بود. لیلی نفسش برید. دیوید گفت: فقط میخوام بدونی پشت پرده چی میگذره. بیا... فقط چند ساعت بعدش آزادانه تصمیم بگیر نه تهدیدی هست، نه اجبار.» لیلی عقب رفت ،گیج درمانده اما صدای خودش را شنید که گفت: - «باشه. فقط چند ساعت.» ويلا ماشینی رد شده سکوت سنگینی اطراف را گرفته جونگکوک نفس زنان رسید در باز بود محیط اطراف به هم ریخته. ردپا... و شال لیلی که گوشه ی زمین افتاده بود. جونگکوک خم شد. گوشی لیلی هنوز روشن بود صفحه ی آخرین پیام روی صفحه چشمک میزد «دارم میرم. دیوید گفت... باید حرفاشو بشنوم.»
خم شد. گوشی لیلی هنوز روشن بود صفحه ی آخرین پیام روی صفحه چشمک میزد «دارم میرم دیوید .گفت باید حرفاشو بشنوم.» جونگکوک ایستاده زیر باران گوشی در دست چشمها به دوردست خیره خشم درونش می،جوشید اما لبهایش بسته بود. ذهنش فقط یک جمله تکرار میکرد «اگه شک کردی... دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم،
میان خیانت و آغوش باران با شدت آسفالت روی می کوبید. جونگکوک هنوز زیر همان آسمان ایستاده بود، گوشی در دست، نفسهایش سنگین پیام آخر لیلی روی صفحه بود و ذهنش فقط یک جمله را تکرار میکرد «اگه شک کردی... دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم، لیلی انگشتانش دور گوشی مشت شد. حتی نفس کشیدن هم برایش سخت بود. دنیایش عوض نشده بود... اما قلبش، آره. دیوید آرام قدم میزد سایه اش روی دیوار سیمانی کشیده شده بود. لبخندش مثل تیغ، بی صدا میبرید. «میدونی لیلی... وقتی یه مرد بهت چیزی رو پنهون میکنه، اون دیگه دوستت نداره اون فقط ازت استفاده میکنه.» لیلی ساکت بود هر کلمهاش مثل وزنهای روی قفسه سینه اش سنگینی میکرد. «جونگکوک... قهرمانت... وقتی میتونست بهت حقیقت رو بگه ترجیح داد بازیت بده.» «تو دروغ میگی.»
- ۴.۳k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط