به سرم که می زند پرواز کنم

به سرم که می زند پرواز کنم
معجزه اتفاق می افتد
بال در می آورم
قصد هجرت می کنم از اینجا تا جایی که مرغان مهاجر دل به سکوت غربت داده اند
روحم خاکستری می شود
وقتی که عصیان می کنم
به غربتی که همه ی رنگهایش خاکستری است دل می بندم
دیدگاه ها (۴)

چونان خنیاگران قوم فراموشی جهان به جهان پرسه می زنم با فانوس...

من سردم استو انگار هیچ وقت گرم نخواهم شددر کوچه باد می آیدای...

زن ِ خوب شعرهاییاز جنس بارانهمنشین گُل...پس این حصارها چیست؟...

گم شده ام ته دنیاآنجا که اسمش هیج جا نیستجایی‌ که لبخند زندگ...

چپتر ۸ _ سایه های تارهوا سردتر از همیشه بود. باربارا با گلدا...

باقی تابستان عجیب و محیرالعقول طی می‌شود.ماه گذشته از اینکه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط