برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو

برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بود
برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو
تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که ز من آزادست
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو
ساقیا جامهٔ جان من دردی کش را
بنم جام چنان شوی که من دانم و تو
چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست
خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو
دیدگاه ها (۷)

و باد آمد ببوسد صورتِ ماهِ جوانت رابه طوفان داد دریای سیاهِ ...

تکیه گاهم نشدی ، جور تو را باد کشیدبی کسی ذهن مرا تا غزلآباد...

عشق یعنے با یڪے ، یڪجا ، تماشایے شویعاشقش باشے ، برایش عشق ر...

.وصفِ تو در قالبِ این یک غزل مقدور نیست ماه هم اندازه یِ زیب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط