رمان پسر دایی من

🦋رمان پسر دایی من 🦋
Part31
#روز بعد
#نفس
امروز هامون اینا میخواستن بیان چند روز اینجا بمونند چراشو نمیدونم
منم رفتم حاضر شدم تیپ ساده ایی زدم
مه هامون اینا آمدند
همه شون نشستند
دایی اینا درمورد شرکت و کارخونه حرف می‌زنند ولی بعضی موقع ها سنگينی نگاه هامونو متوجه میشدم
زندایی و مامانمم درمورد اینور و اونور حرف می‌زدنند
که یهو زندایی گفت راستی امروز هانیه حرف زدن(خواهر هامون)
میگفت که این هفته راه میوفتن و میان ایران چند روز
گفتم
واقعا زندایی آخيش منم از تنهایی در میام
همه خندیدند مه خجالت کشیدم
آره عزیزم امروز باهاش حرف زدم
بعد از چند دقیقه مامان گفت بریم شام بخوریم
سر سفره من روبه رو هامون نشسته بودم و همش نگام می‌کرد
شاممون تموم شدو رفتیم نشستیم که مامان و زندایی رفتند هم ظرف بشورند هم چایی بیارند
منم هرچقدر گفتم قبول نکردند
روبه هامون گفتم
میشه شماره دوستتو بدی
باتعجب گفت
کدوم دوستم
آرش بود آرمین بود کی بود اونو میگم
دیدگاه ها (۰)

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part31#روز بعد #نفسامروز هامون اینا میخو...

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part 32با اخم گفت چیکار میخواییبا پوزخند...

رمان رییس جذاب من 😈Part25خودتو نزن به اون راه باداد گفت خب ب...

فیک عشق ابدی

فیک عشق ابدی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط